مدتی است که به کار های گوناگون برای کسب درآمد روی آورده ام، اعم از رنگ کاری و کارگری ساختمان و . . .
در بالای طبقه چهارم ساختمان نیمه کاره در بلندی نشسته بودم و در فضای دلنشین به افق خیره شده و همزمان فندک و سیگارم را از جیبم درآوردم و سیگار را آتش کرده و پُک عمیقی زدم ! در آن بالا بغیر از آسمان آبی و آفتاب سوزان که به سختی تن لش خودش را تکان میداد تا بتواند به یک اندازه بر همه اجسام زیرینش بتابد! ۷ دختر دبیرستانی را دیدم که به صورت گله ای از مدرسه بیرون آمدند و به سوی فضای سبز کنار مدرسه رفته و مقداری علف از کیفشان درآورده و یکی یکی دود می کردند و قه قه مستانه شان تا بالای ساختمان فوق الاشاره به گوش میرسید. پُک های بعدی را که به بدن می زدم ، گوشه همان فضای سبز دختر پسری کم سن وسال را دیدم که بر روی نیمکت نشسته و عشق بازی می کردند!
آن طرف تر حیات خانه ای را دیدم که خانواده ای کف حیات بساط پهن کرده بودند و جمعی دورهمی به دور از تجملات امروزی و ساده و بی آلایش نشسته و مشغول کباب درست کردند بودند!
سیگارم که به فیلتر نزدیک شده بود که صدای آژیر گوش خراش ماشین پلیس کلانتری محل بلند شده بود که نشان از تعقیب و گریز یک کیف قاب را هویدا می ساخت.
فیلتر را خاموش کردم و انگار که شتر دیدی ندیدی ، به کارم ادامه دادم.
پینوشت:
یک آن فهمیدم عجب صبری خدا دارد.