آغازش کجاست؟

آن لحظه‌ی بی‌نام و نشان که روحی، روحی دیگر را بی‌صدا می‌خواند. دوست داشتن، نه به هیأت یک انتخاب، که چون جوشیدن چشمه‌ای در سکوتِ سینه آغاز می‌شود. ابتدا، تنها نوری‌ست ملایم؛ گرمایی مطبوع که در رگ‌ها می‌دود و تو نمی‌دانی چیست. گمان می‌بری خورشید از زاویه‌ای نو تابیده است یا طعم هوا دگرگون شده. این همان «دوست داشتن» است؛ آن حالتِ دلپذیرِ بی‌طمع، آن میلِ آرام به بودنِ کسی، به شنیدنِ صدایش، به دیدنِ طرحِ لبخندش از دور. دوست داشتن، اقلیمِ امنِ نخستین است؛ بهشتی بی‌هراس که در آن، هر نگاه و هر کلام، صادقانه و بی‌پیرایه است.

اما عشق، حکایتی دیگر دارد. عشق، آن دوست داشتنِ آرام را برمی‌آشوبد. چون تندری است که در آن بهشتِ امن فرود می‌آید و درختانِ آسودگی را به آتش می‌کشد. عشق، انتخاب نمی‌کند؛ هجوم می‌آورد. عقل را به بند می‌کشد و منطق را به سخره می‌گیرد. دیگر آن نور ملایم نیست؛ شعله‌ای‌ست سرکش که خرمنِ وجود را در بر می‌گیرد و تو در این سوختن، حیاتی دیگر می‌یابی.

و امان از آن روز که بر این آتش، مُهرِ «ممنوعه» کوبیده شود.

عشق ممنوعه، تراژیک‌ترین و در عین حال، اصیل‌ترین صورتِ عشق است. گویی روح، در آزمونی بزرگ، میان حقیقتِ خویش و حقیقتِ جهان، معلق می‌ماند. حقیقتِ تو، در سینه‌ات می‌تپد؛ زنده است، نفس می‌کشد و جز به وصل نمی‌اندیشد. اما حقیقتِ جهان، دیواری است بلند از «نباید»ها، از قضاوت‌ها، از قوانینِ نانوشته و عرف‌های سنگدل.

دوست داشتن در این اقلیمِ قدغن، به هنری بدل می‌شود. هنرِ زیستن در نگاه‌های دزدیده، در کلماتی که در گلو بغض می‌شوند، در نامه‌هایی که هرگز نوشته نمی‌شوند و در رویاهایی که تنها پناهگاهِ این پیوندِ بی‌سرانجام‌اند. عشقی که در ملأ عام نمی‌تواند فریاد شود، در سکوت، عمیق‌تر ریشه می‌دواند. همچون گیاهی که در شکافِ سنگی سخت می‌روید، شکننده‌تر و در عین حال، سرسخت‌تر از هر سروِ آزادی است.

تو آن دیگری را در جانت داری، نه در دستانت. خاطره‌ی یک لحظه‌ی کوتاه، یک تبسمِ پنهانی، برای روشن کردنِ یک عمر تاریکی کافیست. این عشق، از آلایشِ روزمرگی و عادت در امان می‌ماند، زیرا هرگز به وصالِ کامل نمی‌رسد تا عادی شود. همواره در اوجِ اشتیاق باقی می‌ماند؛ یک حسرتِ مقدس، یک زخمِ زیبا که صاحبش را به شاعری، به فیلسوفی، به انسانی عمیق‌تر بدل می‌کند.

آنان که چنین عشقی را زیسته‌اند، جهانی موازی برای خود خلق می‌کنند؛ جهانی نامرئی که قوانینش را تپش‌های دو قلبِ هماهنگ می‌نویسد. در آنجا، فاصله‌ها بی‌معناست و «ممنوع» واژه‌ای بیگانه است. در این قلمروِ پنهان، آن‌ها نه گناهکار، که وفادارترینِ عاشقانند؛ وفادار به آن حقیقتِ نابی که در اولین نگاه، بی‌آنکه خود بخواهند، بر سینه‌شان حک شد.

شاید سرنوشتِ عشق ممنوعه، سوختن باشد. اما این سوختن، نه از سرِ نیستی، که از جنسِ خلوص است. همچون عودی که در آتش می‌سوزد تا عطرِ اصیلش را در فضا پراکنده کند. این عشق، حتی در اوجِ ناکامی، گواهی است بر اینکه روحِ انسان، فراتر از هر حصار و زنجیری، قادر به دوست داشتن است. گواهی است بر اینکه برخی پیوندها، نه در زمین، که در آسمانی دیگر بسته می‌شوند؛ آسمانی که دستِ هیچ قانون‌گذار و هیچ عرفی به آن نمی‌رسد.