زندگی، رقصِ کوتاهِ نوریست در پهنهی بیکرانِ آسمان. هر طلوع، آغازیست برای پرواز و هر تپشِ قلب، فرصتی برای دیدنِ آبیِ بیپایان. ما در این میان، چون ستارگانی کوچک، برای لحظهای میدرخشیم و خاموش میشویم.
مرگ، اما، پایانِ این درخشش نیست؛ بلکه بازگشتیست به سکوتِ عمیقِ همان آسمان. آنگاه که روشناییِ روز محو میشود و سایهها در هم میآمیزند، گویی جهان برای لحظهای نفسش را حبس میکند. در آن دمِ آخر، در آن سکوتِ مطلق، دیگر نه امیدی به طلوعی دیگر است و نه هراسی از تاریکی. همهچیز به اصلِ خود بازمیگردد و چنانکه هوشنگ ابتهاج سرود، «و شب از شب پر شد».
و این شب، نه تاریکیِ محض، که آغوشِ ابدیِ آسمانیست که روزی در آن زاده شدیم.