در دل هر یک از ما، باغی پنهان است و در این باغ، هزاران رشتهی نامرئی میروید. این رشتهها، ظریف و گاهی کمرنگ، اما استوارتر از پولاد، ما را به یکدیگر پیوند میدهند. هر لبخندی که میزنیم، هر کلام مهربانی که بر زبان میآوریم، و هر دستی که برای یاری دراز میکنیم، یکی از این رشتهها را به باغ دیگری متصل میکند.
کودکی را تصور کنید که با چشمان کنجکاو به پیرمردی نگاه میکند که دانهای در خاک میکارد. کودک میپرسد: "چه میکنی؟" پیرمرد با تبسمی گرم پاسخ میدهد: "درختی میکارم تا سایهاش پناهی باشد برای رهگذرانی که هنوز زاده نشدهاند." آن روز، رشتهای از جنس امید و آیندهنگری، از قلب پیرمرد به قلب کودک جوانه میزند. کودک شاید سالها بعد، آن مکالمه را فراموش کند، اما حس لطیف مسئولیت و بخشندگی در باغ درونش باقی میماند.
ما در این جهان، جزیرههایی تنها نیستیم؛ بلکه جنگلی انبوه و درهمتنیدهایم. ریشههایمان در زیر خاک به هم گره خوردهاند و از شیرهی یکدیگر جان میگیریم. شاید هرگز چهرهی کسی را که با اندوهش، ناخواسته دل ما را غمگین کرده، یا با شادیاش، بیآنکه بداند، لبخندی بر لبان ما نشانده است، نبینیم.
هر عمل ما، همچون سنگی است که به دریاچهای آرام پرتاب میشود. موجهای کوچکی میسازد که تا دوردستها سفر میکنند و سرانجام به ساحلی دیگر میرسند. شاید هرگز ندانیم که پژواک صدای محبتآمیز ما در گوش چه کسی طنین انداخته یا گرمای کمک بیچشمداشت ما، سرمای کدام دل را زدوده است.
زیبایی زندگی در همین رشتههای نامرئی است. در این شبکه عظیم و پیچیدهی انسانیت که موفقیت هر فرد، موفقیت کل است و رنج هر انسان، زخمی بر پیکر همگان. بیایید باغهای درونمان را با عشق و همدلی آبیاری کنیم و هر روز، رشتهای جدید از مهربانی به سوی دیگران بفرستیم. چرا که در نهایت، ما با همین رشتهها به یاد آورده میشویم و همین پیوندهای ناپیدا، جهان را به مکانی زیباتر برای زیستن تبدیل میکنند.