درون هر یک از ما، تنها یک «من» زندگی نمیکند. در کنار این «منی» که اکنون این کلمات را میخواند، اجتماعی خاموش از «من»های دیگر حضور دارند؛ اشباحی شفاف از خودهایی که میتوانستیم باشیم، اما نشدیم.
با هر انتخاب بزرگ، با هر «آری» یا «نه» سرنوشتساز، ما نسخهای از خود را به دنیا میآوریم و نسخهای دیگر را به دنیای امکانهای محض تبعید میکنیم. آن «من» که به آن رشتهی تحصیلی دیگر رفت. آن «من» که شجاعت گفتن آن حرف را پیدا کرد. آن «من» که هرگز از شهر زادگاهش کوچ نکرد، یا آن دیگری که به آن سوی دنیا مهاجرت کرد. اینها ارواح سرگردان نیستند؛ آنها همسفران خاموش ما در جادهی زندگیاند، پژواکِ راههای نرفته.
فلسفهی رایج به ما میآموزد که در حال زندگی کنیم و به گذشته و «اگر»ها فکر نکنیم. این پندی خردمندانه است، اما شاید بخشی از حقیقت را نادیده میگیرد. هویت ما، به همان اندازه که توسط انتخابهایمان ساخته میشود، توسط انتخابهای نکردهمان نیز قاب گرفته میشود. جادهای که در آن قدم میزنیم، معنای خود را از تمام آن جادههایی که به آنها نپیچیدیم، وام میگیرد. ما با نفی امکانهای دیگر، خودمان را تعریف میکنیم.
این «خود»های بالقوه، خطرناک میشوند اگر به آنها اجازهی تسخیر بدهیم. اگر در مهِ فلجکنندهی «چه میشد اگر...» غرق شویم، زندگی کنونیمان را از دست میدهیم. حسرت، سمی است که شادیِ «حال» را میخشکاند. اما اگر نگاه خود را تغییر دهیم، این پژواکها میتوانند به راهنمایانی خردمند تبدیل شوند.
به جای آنکه با حسرت به آنها بنگریم، میتوانیم از آنها بپرسیم: «چه چیزی را به من یادآوری میکنی؟» شاید پژواکِ آن «منی» که یک هنرمند شد، نمیخواهد که ما شغل کنونیمان را رها کنیم، بلکه زمزمه میکند که خلاقیت را در زندگی امروزمان بیشتر به کار گیریم. شاید سایهی آن «منی» که جسورتر بود، به ما یادآوری میکند که امروز، در یک موقعیت کوچک، کمی بیشتر ریسک کنیم.
این «من»های دیگر، گنجینهای از نیازهای برآورده نشده و ارزشهای فراموششدهی ما هستند. آنها قطبنمایی هستند که به سمت بخشهای مغفول ماندهی روحمان اشاره میکنند. گفتوگوی آگاهانه با آنها، نه فرار از واقعیت، که غنیتر کردن آن است.
یک زندگی عمیق، زندگیای نیست که این پژواکها را انکار یا سرکوب کند. بلکه زندگیای است که در آن، «منِ» کنونی، رهبر ارکستری است که این صداهای دور را نیز در سمفونی خود میگنجاند. ملودی اصلی، همین راهی است که میپیماییم، اما زیبایی و غنای آن، حاصل هماهنگیاش با نتهای خاموشی است که میتوانستند نواخته شوند. این کار، به زندگی ما عمق و پرسپکتیو میبخشد و آن را از یک خط صاف و تکبعدی، به یک فضای چندوجهی و پرطنین تبدیل میکند.
پس بیایید با این همنشینان خاموش خود آشتی کنیم. آنها دشمنان ما نیستند، بلکه بخشی از تمامیت وجودی ما هستند. بلوغ واقعی شاید همین باشد: با عشق و تعهد در جادهی منتخب خود قدم برداریم، در حالی که گهگاه، سری به نشانهی احترام برای آن سایههایی که در راههای موازی همراهیمان میکنند، تکان میدهیم.
هویت ما نه یک خط مستقیم، که یک نت موسیقی است که زیباییاش را از تمام نتهایی که میتوانستند نواخته شوند، اما نشدند، وام میگیرد. و این، به طرز دلهرهآور و شگفتانگیزی، زیباست.