در سکوت دلنشین غروب، آنگاه که خورشید آخرین پرتوهای زرین خود را بر دشت‌ها می‌پاشد و آسمان، بوم نقاشی هزار رنگ طبیعت می‌شود، می‌توان حضور ناب زندگی را حس کرد. در زمزمه‌ی جویباری که راه خود را از میان سنگ‌ها پیدا می‌کند و در عطر خاک باران‌خورده، پیامی است از بودن و شدن.

گاهی دل، چون غنچه‌ای بسته، در خود فرو می‌رود، اما نسیم ملایم یادِ دوست، آن را به آرامی باز می‌کند و رایحه‌ی مهر را در فضا می‌پراکند. این همان لحظه‌ای است که می‌توان دست در دست خیال، به دوردست‌ها سفر کرد؛ به جایی که دغدغه‌ها رنگ می‌بازند و تنها آرامش است که جریان دارد.

قلب آدمی، گنجینه‌ای است از خاطرات شیرین و آرزوهای دور و دراز. هر تپش آن، سرودی است در ستایش هستی. بیاییم به این نغمه‌ی درونی گوش فرا دهیم و با هر طلوع، فرصتی تازه برای مهربانی و ساختن بیابیم. چرا که زیبایی حقیقی، در نگاه ما به جهان و در گرمای وجود ما نهفته است.