تصور کنید به شما این اختیار را بدهند که زندان خود را طراحی کنید. میتوانید دیوارهایش را از مرمر بسازید، بهترین غذاها را سفارش دهید، و راحتترین تخت را برای خود انتخاب کنید. هر روز میتوانید رنگ دیوارها را عوض کنید و از میان هزاران کتاب و فیلم، یکی را برای سرگرمی برگزینید. به نظر یک زندان ایدهآل میآید، نه؟
این تصویر، استعارهای است از زندگی بسیاری از ما در دنیای مدرن. ما در "زندانِ راحتی" که خودمان معمارش بودهایم، زندگی میکنیم. زندانی که دیوارهایش نه از سنگ و سیمان، که از "انتخابهای امن" و "عادتهای آشنا" ساخته شده است.
منطق این معماری چیست؟
انسان به طور غریزی جویای امنیت و گریزان از ناشناختههاست. ما مسیری را انتخاب میکنیم که کمترین ریسک را داشته باشد: شغل کارمندی با حقوق ثابت به جای کارآفرینی پرخطر، رابطه با انسانی آشنا و قابل پیشبینی به جای مواجهه با پیچیدگیهای یک عشق آتشین، و تکرار تفریحات همیشگی به جای قدم گذاشتن در دنیایی از تجربههای جدید.
هر یک از این انتخابها، آجری است که بر دیوار زندانمان اضافه میکنیم. این دیوارها به ما حس امنیت میدهند. در این چارچوبِ مشخص، همه چیز تحت کنترل به نظر میرسد. ما از طوفانهای احتمالیِ زندگی در امانیم. اما آیا تا به حال از خود پرسیدهایم که در آن سوی این دیوارهای راحت و امن، چه چیزی را از دست میدهیم؟
هزینه این راحتی چیست؟
بهای این امنیت، خودِ "زندگی" است. زندگی در ذات خود، یک ماجراجوییِ غیرقابل پیشبینی است. رشد واقعی، درست در نقطهای اتفاق میافتد که از دایره امن خود پا را فراتر میگذاریم. جایی که با ترسهایمان روبرو میشویم، شکست را تجربه میکنیم و دوباره برمیخیزیم.
زندانِ راحتی، ما را از این تجربه گرانبها محروم میکند. در این زندان، ما هرگز پتانسیل واقعی خود را کشف نمیکنیم، زیرا هرگز خود را به چالش نمیکشیم. ما تبدیل به نسخهای متوسط از خودمان میشویم؛ نه آنقدر ناراضی که شورش کنیم و نه آنقدر خوشبخت که احساس رضایت کامل داشته باشیم. ما در یک بیحسیِ مزمن و یک آرامشِ فریبنده، عمر خود را سپری میکنیم.
آیا راه فراری هست؟
فرار از این زندان، نیازی به دینامیت و انفجار ندارد. کلید این زندان در دستان خود ماست و نام آن "آگاهی" است. اولین قدم این است که بپذیریم در چنین زندانی زندگی میکنیم. اینکه تشخیص دهیم راحتیِ امروز ما، ممکن است به قیمتِ حسرتِ فردایمان تمام شود.
قدم بعدی، برداشتن گامهای کوچک و آگاهانه به سمتِ "دنیای بیرون" است. لازم نیست ناگهان شغل و زندگی خود را رها کنید. فرار میتواند به سادگیِ انتخاب یک مسیر جدید برای رفتن به سر کار، خواندن کتابی در ژانری کاملاً متفاوت، یا گفتگو با غریبهای در یک کافه باشد. هر کار کوچکی که عادتهای ما را بشکند، یک تَرَک کوچک بر دیوارهای زندانمان میاندازد.
شاید بزرگترین چالش فلسفی انسان مدرن، انتخاب بین "امنیتِ اسارت" و "اضطرابِ آزادی" باشد. زندانِ ما شاید راحت باشد، اما آسمانِ آزادی، حتی با تمام طوفانهایش، ارزشِ رها کردن این راحتی را دارد. زیرا در نهایت، داستان زندگی ما نه با تعداد روزهای آرامی که گذراندهایم، که با لحظاتی که در آن جسارتِ "زندگی کردن" را داشتهایم، قضاوت خواهد شد.