درست در میانه میدان پرهیاهوی جامعه امروز ایران، حسی غریب و فراگیر، چون هوایی نامرئی اما سنگین، بر شانههایمان سنگینی میکند: حس «زیستنِ معلق». گویی همگی ما، بندبازانی هستیم که بر طنابی لرزان، میان دو دره قدم برمیداریم؛ درهای از گذشتهای باشکوه و حسرتبار و درهای از آیندهای مهآلود و نامعلوم. زیر پایمان، غوغای حال جاری است؛ ملغمهای از بیمها و امیدها، از اضطرابهای اقتصادی تا رؤیاهای فردی، از سنتهای ریشهدار تا امواج بنیانکن مدرنیته.
این تعلیق، تنها یک وضعیت اقتصادی یا سیاسی نیست؛ یک بحران عمیق فلسفی و وجودی است. پرسش بنیادین دیگر نه «چگونه باید زیست؟» که «اساساً چگونه میتوان زیست؟» است. وقتی ثبات، آن لنگرگاه امن روانی، به کالایی نایاب بدل میشود، انسان چگونه میتواند برای خویش، خانهای از معنا بنا کند؟
ما در جامعهای زندگی میکنیم که در آن، مفاهیم بهسرعت در حال بازتعریف شدن هستند. «موفقیت» دیگر نسخهای واحد و مورد توافق همگان ندارد. برای نسلی، در آرامش و امنیت خلاصه میشد و برای نسلی دیگر، در مهاجرت و گسستن از این خاک. «خوشبختی» نیز از یک آرمان جمعی به یک تلاش فردی و گاه انفرادی، بدل شده است. هرکس به شیوه خود، در کنج خلوت یا در فریادی جمعی، به دنبال تکهای از این پازل گمشده میگردد.
اینجاست که زیبایی تراژیک انسان ایرانی امروز، رخ مینماید. در همین زیستن معلق، در همین تلاش مداوم برای حفظ تعادل بر طناب لرزان زندگی، نوعی خلاقیت شگفتانگیز متولد شده است. ما استادان «ساختن از هیچ» شدهایم. در دل محدودیتها، راهی برای بیان خود مییابیم؛ در کوچههای تنگ مشکلات اقتصادی، پنجرهای به سوی امید باز میکنیم؛ و در میان انبوه اخبار نگرانکننده، به لطیفهای، شعری یا دورهمی دوستانهای پناه میبریم تا غبار از روح بزداییم.
این مقاومت روزمره برای معنادار کردن زندگی، خود یک کنش عمیقاً فلسفی است. این یعنی انسان، حتی در سختترین شرایط، از جستجوی گوهر معنا دست نمیکشد. این یعنی ما، بهجای پذیرش پوچی برخاسته از تعلیق، با سماجت، در حال «بافتن معنا» در تاروپود لحظات هستیم.
شاید رسالت نسل ما، همین باشد؛ نه رسیدن به سرمنزل مقصود، که خودِ «راه رفتن» بر این طناب. شاید زیبایی، نه در آن سوی دره، که در همین رقص ماهرانه و گاه لرزان ما برای نیفتادن نهفته است. ما در حال آموختن نوعی «حکمتِ تعلیق» هستیم؛ پذیرش عدم قطعیت، نه بهعنوان یک نفرین، که بهعنوان بخشی از شرط انسانی ما در این برهه از تاریخ.
ذهن درگیر میشود وقتی از خود میپرسیم: آیا این تلاشهای فردی برای خلق معنا، روزی به یک «معنای جمعی» نوین منجر خواهد شد؟ آیا این بندبازان خسته اما امیدوار، سرانجام در آن سوی این دره مهآلود، به دشتی فراخ و آرام خواهند رسید؟ یا شاید، تمام معنای سفر، در همین پیمودن شجاعانه مسیر است، فارغ از آنکه در انتهای آن چه چیزی انتظارمان را میکشد. این پرسشی است که پاسخ آن را نه در کتابهای فلسفه، که در نبض زندگی هر روزه خودمان باید جستجو کنیم.