دیوارها حرف نمیزنند
فقط گوش میکنند
به صدای قدمهای بیقراری که اتاق را گز میکند.
پنجره
قابِ بیتفاوتیست به شب
و خاطرهها
چاقوهای کوچکی هستند
که در کشوی حافظه برق میزنند.
نقشه را با دقت چیده است
مسیر فراری باقی نگذاشته،
هر راهی به بنبستِ خودش میرسد.
ذهنم قصد کشتنم را دارد، می دانم.
و من
صبورانه نشستهام
با فنجان چای سردی در دست
در انتظارِ آخرین ضربه
از نزدیکترین دشمنم.
«اوقات»