در دنیای خاطرات کودکی نسل دهه ۶۰، شخصیتی زندگی میکند که صدایش هرگز شنیده نشد، اما خندههایش در گوش میلیونها کودک ایرانی طنینانداز است. «قلقلی»، با آن حرکات پانتومیم شیرین و دنیای رنگارنگ بیکلامش، نماد شادیهای ساده و بیآلایش بود. اما در پس این نقابِ سکوت و لبخند، مردی به نام شهرام لاسمی، روایتی عمیق، تلخ و فلسفی از زندگی را حمل میکرد؛ داستانی از تضاد میان تصویر و حقیقت، سکوتِ صحنه و فریادهای روح.
زندگی شهرام لاسمی، خود یک پانتومیم غمانگیز است. تراژدی از همان پرده اول آغاز میشود؛ از لحظه تولد. آنجا که در آغوش مادر، به جای مهر، با قهر روبرو میشود، تنها به این دلیل که جنسیتش رؤیای فرزند دختر را برآورده نکرده است. این اولین طردشدگی، شاید سرآغازی بود بر یک عمر احساس تنهایی و درک نشدن؛ درامی که قهرمانش محکوم بود تمام عمر، دیگران را بخنداند در حالی که خود از درون، زخمی عمیق را به دوش میکشد.
شخصیت «قلقلی» خود یک استعاره فلسفی است. او موجودی بود که بدون کلام، با همه ارتباط برقرار میکرد. او به کودکان میآموخت که برای ابراز شادی، برای ساختن دنیایی از بازی و دوستی، نیازی به واژهها نیست. این سکوت، روی صحنه، یک انتخاب هنرمندانه بود، اما در زندگی واقعیِ لاسمی، به تدریج به یک جبر اگزیستانسیال بدل شد. او سالها در جلد شخصیتی فرو رفت که نمیتوانست حرف بزند و شاید همین، تمرینی بود برای پنهان کردن دردهای درونیاش. دردهایی که بعدها مشخص شد نامش «افسردگی» است؛ یک همراهی ۵۵ ساله که ۱۵ سال آن با دارو گره خورده بود.
چه پارادوکس بیرحمانهای! مردی که کارش تولید خنده بود، خود از پنج سالگی طعم خنده واقعی را از یاد برده بود. او برای نسلها، خاطره شیرین ساخت، در حالی که کام خودش از تلخیهای روزگار گس بود. این دوگانگی، هسته اصلی درام زندگی اوست. لاسمی، همچون چارلی چاپلین، که خود الهامبخش بسیاری از هنرمندان بیکلام بود، به ما نشان داد که عمیقترین غمها میتوانند در پشت شادترین چهرهها پنهان شوند.
فلسفه زندگی او را میتوان در مفهوم «نقاب» جستجو کرد. قلقلی، نقاب شهرام لاسمی بود؛ نقابی که نه تنها چهره، بلکه تمام دردهای او را میپوشاند. اما این نقاب، به مرور زمان، به پوست او چسبید. مردم در کوچه و خیابان، او را «قلقلی» میدیدند، نه شهرام لاسمی. از او انتظار شادی و سکوت داشتند، همان چیزی که روی صفحه تلویزیون بودند. هیچکس نمیدانست در پس آن حرکات موزون و لبخندهای همیشگی، مردی با بیکاری، مشکلات مالی و روحی دست و پنجه نرم میکند که حتی برای تامین هزینه زندگی، ناچار به ترک پایتخت و اقامت در مشهد شده است.
او خود در مصاحبهای تلخ اعتراف میکند: «قلقلی به من آسیب رسوند.» این جمله کوتاه، چکیده یک عمر فداکاری هنرمندانه و در عین حال، یک قربانی شدن تدریجی است. شخصیتی که او خلق کرد و به آن جان بخشید، به تدریج خودِ او را بلعید. شهرت، آن هیولای درخشان، به او نامی جاودانه بخشید، اما هویت واقعی و انسانیاش را به سایه راند.
داستان شهرام لاسمی، یک مرثیه ادبی برای هنرمندی است که در اوج شهرت، تنها ماند. او نماد نسلی از هنرمندان است که با کمترین امکانات، برای مردم خاطره ساختند، اما در گرداب مشکلات زندگی، کمتر دستی برای یاری به سویشان دراز شد. زندگی او، پرسشی فلسفی را در برابر جامعه قرار میدهد: ما با قهرمانان خاطرات خود چه میکنیم؟ آیا آنها را تنها تا زمانی که بر صحنه میدرخشند دوست داریم و پس از فرود آمدن پردهها، تنهایشان میگذاریم؟
امروز، وقتی به چهره شهرام لاسمی نگاه میکنیم، دیگر فقط آن قلقلی شاد و ساکت را نمیبینیم. مردی را میبینیم که سکوتش، دیگر نه یک انتخاب هنری، که فریادی از سر درد است. در چشمانش، میتوان سالها مبارزه با افسردگی، تلخیِ درک نشدن و سنگینی بار یک عمر خنداندن دیگران را دید. او به ما آموخت که گاهی غمانگیزترین داستانها، در پشت بیصداترین لبخندها پنهان شدهاند و بزرگترین تراژدی، خنداندن دنیاست، در حالی که قلبت در سکوت میگرید.