در پهنهی بیکران هستی، هر یک از ما چون نُتی سرگردان در سکوتی عمیق زاده میشویم. در آغاز، تنها ملودیِ وجودِ خویش را میشنویم؛ ضربآهنگ قلبمان، پژواک خواستههایمان و فریاد دردهایمان. این نخستین پرده از نمایش زندگی است: فردیت محض. در این مرحله، جهان صحنهای است که تنها برای ایفای نقش ما ساخته شده و دیگران، بازیگران مکمل داستان ما هستند.
بلوغ اجتماعی، سفری است از "من" به "ما". این تحول، یک پذیرش ساده و از سر ناچاری نیست؛ بلکه یک دگردیسی عمیق و درونی است. همانند قطرهای که پس از سفری طولانی در رودخانه، به دریا میپیوندد. آیا قطره در دریا محو میشود؟ یا به جاودانگیِ اقیانوس دست مییابد؟ او دیگر یک قطرهی تنها نیست؛ او اکنون بخشی از خروش، آرامش و عظمت دریاست. هویت فردیاش را از دست نداده، بلکه آن را در مقیاسی بزرگتر بازیافته است.
جامعهی بالغ، اجتماعی نیست که در آن همگان یکسان بیندیشند یا یکصدا فریاد زنند. چنین جامعهای، گورستانی از استعدادها و گورستانی از حقیقت است. جامعهی بالغ، همان ارکستری است که در آن، هر نوازنده با تمام توان و تخصص خود، نُتِ منحصر به فرد خویش را مینوازد، اما با گوشی شنوا برای شنیدن نوای دیگران. او میداند که زیبایی سمفونی، در گرو هماهنگیِ تفاوتهاست، نه در حذف آنها.
این تحول، بزرگترین چالش فلسفی انسان است: چگونه میتوان خود بود و در عین حال، بخشی از دیگران شد؟ چگونه میتوان ریشههای فردیت خویش را در خاکِ وجود محکم کرد و همزمان، شاخ و برگها را به سوی آسمانِ مشترکِ انسانیت گشود تا با دیگران در نور حقیقت سهیم شد؟
شاید پاسخ در این باشد که بلوغ اجتماعی، یافتنِ آن نقطهی شگفتانگیزی است که در آن، شکوهِ "من"، در عظمتِ "ما" تجلی مییابد و سعادت فردی، با نیکبختی همگانی گره میخورد. این همان نقطهای است که انسان از تنهاییِ خودساختهی خویش رها میشود و به درک عمیقتری از وجود متصل میگردد؛ درکی که در آن، هر فرد، آینهای برای دیگری و هر روح، پژواکی از انسانیت جمعی است.