اما شبها،
وقتی سکوت، دهانِ همهمه را میبندد،
پنجرهای رو به بینهایت باز میشود.
نسیمی از کوچههایی میآید
که هیچ نقشهای نشان نمیدهد.
عطرِ سیبی به مشام میرسد
که در هیچ باغی نروئیده است.
و من،
پرندهای میشوم با دو بالِ ناهمگون.
یک بالم،
خیسِ بارانِ خاطرههاست
و سنگین از میوههای این باغِ خاکی.
بالِ دیگرم اما،
تشنهی پرواز در نوریست
که از دور سو سو میزند.
دلبستهی خانهای آنسوی این پنجره،
که در آن هیچ دیواری فرو نمیریزد
و هیچ ریسمانی پاره نمیشود.
اینجا،
وابستهی این سایههایم.
آنجا،
دلبستهی آن آفتاب.
و هر روز،
این منم،
که بر لبهی این ایوانِ دو راهی،
میانِ ماندن و رفتن،
شعرِ دلتنگیام را زمزمه میکنم.
«اوقات»