در آلبوم دل هر دهه شصتی، عکسی از یک ظهر تابستانی هست: با پاهای برهنه روی آسفالت داغ کوچه، در حالی که صدای گزارش فوتبال از رادیوی همسایه با صدای «بستنی کیم!» مرد دوره‌گرد در هم می‌آمیزد. دنیای آن‌ها دنیای لمس کردن بود. لمس جلد زرورقی دفتر مشق، لمس دکمه‌های سفت تلفن نارنجی خانه، و لمس اسکناس تانخورده‌ای که برای خرید یک «ویفر مینو» از بقالی سر کوچه، عیدی گرفته بودند.

کودکی‌شان طعم لواشک خانگی می‌داد که روی بند رخت حیاط پهن می‌شد و با تماشای کارتون «خانواده دکتر ارنست» و غصه خوردن برای فلون، گره خورده بود. هیجان‌انگیزترین تکنولوژی برایشان، آتاری دستی بود که با دو باتری قلمی، ساعت‌ها سرگرمشان می‌کرد. رفاقت یعنی شریک شدن در آخرین تکه‌های «پفک نمکی» و نوشیدن «نوشابه شیشه‌ای» از یک بطری. عشق، در نامه‌هایی بود که هزار بار نوشته و پاک می‌شد و لای کتاب دیوان حافظ پنهان می‌گشت تا مبادا دستی به آن برسد. آن‌ها نسل دویدن‌ها بودند؛ دویدن برای گرفتن نان، دویدن برای رسیدن به اتوبوس دوطبقه، و دویدن در رقابتی نفس‌گیر به نام «کنکور» که سرنوشتشان را رقم می‌زد.

حالا دوربین را به سمت نسل های جدید می‌چرخانیم. اولین خاطراتشان نه از کوچه، که از نور مانیتور کامپیوتر شکل گرفته است. آن‌ها لمس را جور دیگری آموختند: لمس صفحه گوشی هوشمند، کشیدن انگشت برای باز کردن قفل دنیا، و ضربه زدن روی آیکون‌ها برای رسیدن به آرزوها.

دنیای آن‌ها طعم «نودل» نیمه‌آماده و «بابل تی» دارد و قهرمانانشان را نه در کتاب‌های قصه، که در سریال‌های «نتفلیکس» و بازی‌های آنلاین پیدا کرده‌اند. رفاقت برایشان یعنی عضو بودن در یک گروه تلگرامی، فرستادن «میم»‌های خنده‌دار برای هم و واکنش نشان دادن با یک «قلب» به استوری‌های یکدیگر. عشقشان با سرعت یک پیام تعریف می‌شود؛ یک «استیکر» درست می‌تواند حرف دلشان را بزند و دلتنگی‌شان با یک تماس تصویری، کمی آرام می‌گیرد.

دهه های جدید نسل «انتخاب» هستند. آن‌ها مجبور نیستند از بین دو کانال تلویزیون یکی را انتخاب کنند؛ آن‌ها کارگردان دنیای رسانه‌ای خود هستند. به دنبال شغلی نمی‌گردند که سی سال در آن بمانند، بلکه به دنبال تجربه‌ای هستند که به روحشان معنا ببخشد، حتی اگر آن تجربه، راه‌اندازی یک کافه کوچک یا کدنویسی از کنج اتاقشان باشد.

این دو نسل، رو در روی هم نیستند، بلکه ادامه یکدیگرند.

دهه شصتی، با ضبط صوت و چرخاندن خودکار در نوار کاست، موسیقی را به روحش سنجاق می‌کرد؛ دهه هشتادی با یک کلیک، به آرشیو موسیقی تمام تاریخ دسترسی دارد. آن یکی صبوری را در صف نفت یاد گرفت، این یکی سرعت را از فیبر نوری.

شاید امروز، دهه شصتی با دیدن نوجوانی که سرش در گوشی است، آهی از سر دلتنگی برای بازی‌های پرهیاهوی قدیم بکشد و دهه هشتادی، با شنیدن خاطرات بی‌پایان والدینش از دوران جنگ، احساس کند چقدر دنیایشان با هم فاصله دارد.

اما حقیقت این است که ریشه هر دو در یک خاک است. آن پدر دهه شصتی که امروز نگران آینده فرزندش است، همان نوجوانی است که روزی بزرگترین دغدغه‌اش پیدا کردن یک سکه دو تومانی برای زنگ زدن از تلفن عمومی بود.

این قصه، قصه تلخی و تقابل نیست. قصه یک درخت است؛ درختی که ریشه‌های دهه شصتی‌اش محکم و عمیق در خاک خاطرات این سرزمین فرورفته و شاخ و برگ‌های جوان دهه هشتادی‌اش، جسورانه به سمت آسمان آینده قد کشیده‌اند. و این درخت، نامش «ایران» است که با هر دو نسل، زنده و زیباست.