نام تو را بر بخار شیشهی کافه مینویسم
ساعت
عقربهای سمی است
که آرام
خونِ صبر را در رگهایم میخشکاند.
پشت این میز
دو فنجان قهوهی سرد شدهایم؛
یکی من،
که از دهان افتادهام،
دیگری تو،
که هرگز نیامدی.
نگرانی،
این کرمِ ابریشمِ پیر،
تمامِ پیلهی تنهاییام را جویده است
و من ماندهام
عریان
در برابر هجومِ ثانیهها.
صبر اما
نام دیگرِ فراموشی است،
و من
حافظهی درختم
که هر پاییز
رفتنِ برگی را
تا بهارِ دیگر
به سوگ مینشیند.
گمشدهی من،
آیا هنوز کوچهای به نام ما باقی مانده؟
یا در ازدحامِ این شهرِ بیخاطره
تنها منم
که ردِ پایت را
بر سنگفرشهای خیسِ خیابان
میبویم و
به خانه نمیرسم؟
«اوقات»