نبودنت؛

سنگین‌تر از تمامِ اسبابِ چوبی،

گسترده‌تر از قالیِ دستبافِ پذیرایی،

جایِ خالیِ تو

تمامِ حجمِ اتاق را پُر کرده است.

هر شب

در فنجانِ چایِ من حل می‌شود؛

بُخاری سرد

که طعمِ همه‌ی نوشیدنی‌ها را

به گَسیِ دلتنگی برمی‌گرداند.

یادِ تو

شبیهِ آن ذرّاتِ غباری‌ست

که در ستونِ مورّبِ نورِ آفتاب می‌رقصند؛

می‌بینمشان،

اما هرچقدر دست دراز می‌کنم

در مشتم

جز هوایی فشرده از حسرت

چیزی جمع نمی‌شود.

سکوتِ این خانه

دیگر آن وقفه‌ی آرامِ میانِ دو کلام نیست؛

سکوت

حالا خودِ موسیقی‌ست.

آوازی ممتد

که از حنجره‌ی ترک‌خورده‌ی دیوارها

پخش می‌شود.

من هر روز

برای این مستأجرِ نامرئی

که اجاره‌اش را

با سکه‌هایِ حافظه می‌پردازد،

میز می‌چینم.

و می‌ترسم

روزی آنقدر به این هم‌نشینیِ سنگین عادت کنم

که اگر ناگهان بازگردی،

دیگر جایی برایِ حضورِ واقعی ات

در این خانه باقی نمانده باشد.

«اوقات»