پیش از تو
جهان، مجموعهای از اتفاقاتِ ساده بود؛
خورشید میتابید
باران میبارید
و من
در پیادهرویی موازی با زندگی، قدم میزدم.
آمدی
و جاذبه، تعریفِ تازهای پیدا کرد.
نه آن نیرویی که زمین به ما وارد میکند؛
آن کششی
که از مرکزِ قلبت
تمامِ ذراتِ مرا
به سوی "تو" میخواند.
دوست داشتنت
شبیه به هوایی نیست که در آن نفس میکشم؛
شبیه به خودِ "نفس" است
که اگر لحظهای قطع شود،
"من" تمام میشوم.
در رگهایم میچرخی
و هر تپش
نامِ تو را در سلولهایم فریاد میزند.
چگونه بگویم
که در شلوغترین نقطهی شهر
تنها صدای توست که سکوتِ محض است؟
و در عمیقترین سکوتِ شب
تنها یادِ توست که هیاهوی دلپذیرِ من است؟
عشقِ تو
سرمایهای نیست که در گنجه پنهان کنم؛
سیلابیست
که از تمامِ من سر رفته
از چشمهایم میچکد
از لبانم میبارد
و در رگهای این شعر جاریست.
بگذار اعتراف کنم:
من، دیگر "من" نیستم.
من،
انبوهی از "تو"ام
که در کالبدی به نامِ "خودم" راه میروم.
«اوقات»