به پسر سندروم داون همسایه ماست، که توی یه خونه ویلایی قدیمی با پدر و مادر خیلی پیر زندگی میکنه، هر موقع که برای سیگار کشیدن میرم توی تراس خونه میبینم که لباس های پدر و مادرش رو داره توی حیاط با دست می‌شوره و بعد پهن می‌کنه روی بند رخت !

همینجوری هم جات توی بهشته ! دیگه با خدمت کردن به پدر و مادرت بایستی سند بهشت رو به نامت بزنن!

از همینجا بهت غبطه میخورم صادق جان !

 

دست‌هایش

در تشت فیروزه‌ای

عشق را می‌شویند.

نه کلمه می‌خواهد،

نه فلسفه.

همین تکرار ساده:

چنگ زدن به پیراهنِ گلدار مادر،

ساییدنِ یقه‌ی خسته‌ی پدر.

پدر و مادر،

پشتِ پنجره‌ی غبار گرفته،

به رقصِ کف‌های سفید در آفتاب نگاه می‌کنند.

پسرشان

با آن کروموزومِ آفتابی،

که مهربانی را بهتر از همه هِجّی می‌کند،

دارد خستگیِ سال‌ها را

از تنِ پارچه‌ها می‌تکاند.

آب می‌چکد.

حالا روی بندِ رخت،

گیره‌ها را

مثل بوسه‌های کوچک

بر شانه‌های لباس‌ها می‌کارد.

پیراهن پدر

کنار چادرِ مادر

در باد تاب می‌خورند

و پسر

با لبخندی که تمام حیاط را روشن می‌کند،

به پاکیِ جهان خیره مانده است.

«اوقات»