آن روز سن مائل در کنار اقیانوس بر سر سنگی نشست که به نظرش سوزان آمد و تصور کرد که آفتاب آن را داغ کرده است لذا خداوند عالم را از این موهبت سپاس گزارد غافل از این که چند لحظه قبل از او شیطان رجیم بر آن سنگ نشسته بود.
اسقف انتظار روحانیون ایورن را میکشید که رفته بودند بار کشتی پر از لباس و پارچه و پوست و غیره برای پوشاک ساکنان جزیره آلکا بیاورند. در این اثنا چشم مائل به کشیش جوانی به نام ماژیس افتاد که از قایقی پیاده میشد و صندوق بزرگی بر دوش داشت این مرد در همه جا به زهد و تقوی معروف بود. وقتی ماریس به سن مائل نزدیک شد صندوق را به زمین نهاد و پیشانی عرق آلود خود را با پشت آستین پاک کرد و گفت: