چشمانم از حدقه در آمده بود و هیچ چیزی جز صدای مبهم و نا مفهوم نمی شنید...

دست و پا هایم که دیگر گریپاژ کرده بودند و دیگر نایی برای به تکاپو زدنهایشان نمانده بود ، آهسته آهسته ، تسلیم اعمال جبری می شد که محیط پیرامونم برای مغزم تدارک دیده بود...

آری مغزم سیگنال غرق شدن می داد و اندام های حرکتی نیز با این فرمان مغز رفته رفته تسلیم تحمیل مرگ می شدند!

اما اینکه می گویند میان قلب و مغز یک جدال بی انتهاست، دروغ نگفته اند، در اوج حاکمیت مغز، وقتی مغز، خود نیز تسلیم تحمیل را می پذیرد، روزنه ای از امید در تاریکی نا تمام به وسیله قلب همچون چراغی کم سو ! مسیری را روشن می سازد که اندام ها را به حرکتی عجیب وا می دارد و یکباره همه چیز بر میگردد...

گاهی اوقات مغز محیطی از اغراق را برایت می سازد که تو در آن غرق می شویی و نجات غریق تو می شود همان قلبت که برای زندگانیت همیشه خود را به تکاپو می زند که تو قدری زنده بمانی .

 

پینوشت:

✓ زمستان ۱۳۹۶ تجربه غرق شدن در استخر.