سبک نکرد مرا چیزی

نه واژگونه شدن از عشق

نه دستُ پا زدن از شادی

نه شادباشُ نه شاباشُ

نه بوسه بر لب گلگونُ

نه گریه در شب دامادی

عزیز من تو چه میدانی

کدام غربت طولانی

مرا به حال سکوت انداخت

سپس در این ملکوت انداخت

عزیز من تو چه میدانی

چرا فراری ام از شادی

رسیده بودمُ میبایست

مرا بچیندُ، افتادم

مرا نچیدُ سقوطم را

نگاه کرد به آرامی

نگاه کردُ اسیرش را

فرانخواند به آزادی

کدام شاخه، نمیدانم

کدام دست، نمیدانم

کدام شخص، نمیدانم

توهم بپرسُ مرا نشناس

اگر دوباره مرا دیدی

و یا به یاد من افتادی

درخت عید نبودم من

که ریسه زینت من باشد

و هیچگاه نفهمیدم

که مادرم تَهِ زهدانش

مرا چگونه مُزیّن کرد

به گریه های خدادادی

غبار کودکیم بودم

سَبُکتر از پرِ اندامت

غمی وزیدُ به همراهش

حباب کودکیم را برد

حباب کودکیم را تو به من وزیدیُ پر دادی

همین که کوزه خالی را

به روی شانه ام نگه دارم

برای تشنگی ام کافیست

که نهرهای خراباتی

به هر طرف که روان باشند

نمیرسند به آبادی

نه زنگ در به صدا آمد

نه من که منتظرت بودم

تورا به یاد خودم آوردم

توهم دُعاییُ دارویی

برای دفع فراموشی

نه خواستیُ نه فرستادی...

«حسین صفا»

---------

پیگرد: 

دکلمه متن