عشق ، تنها حالتی است که چرتکه نمی اندازد ، عاشق نه حسابدار است و نه فیلسوف به عقل و منطق . . .
بقیه چیز هایی که به ناف عشق می بندند ، سوء تفاهمات و سوء برداشت های بی رحمانه ای بیش نیست.
عشق ، تنها حالتی است که چرتکه نمی اندازد ، عاشق نه حسابدار است و نه فیلسوف به عقل و منطق . . .
بقیه چیز هایی که به ناف عشق می بندند ، سوء تفاهمات و سوء برداشت های بی رحمانه ای بیش نیست.
تقریباً یک سال است ، هر کتابی را به دست می گیرم که بخوانم ، ساعاتی که تورق میزنم کتاب مورد نظر را ، یا انتهایش را حدس می زنم و یا جملاتش تکراری به نظرم می آید ! فی المثل مدتی است کتابی چشمم را نگرفته است.
چند دلیل می تواند داشته باشد ؛
یا نویسندگان جدیدا بیش از حد پایبند ارجاعات هستند و در ورته رونوشت برداشتن محض هستند.
یا اینکه ذهن من پر شده است از متون و لغاتی که تکراری اند.
و آرزوی من این است که اولی صدق کند . . .
خانه ۱۰۰ متری اجاره ای ـمان را به پیشنهاد بانو ، با کسب اجازه از صاحب خانه ، تصمیم گرفتم که رنگ کنم، رنگی سفید و روشن که قلم بگیرد همه سیاهی ها و کثیفی های این چند سال که بر دیوار های این خانه نشسته است!
بسم الله گفتم و اسباب و ادوات رنگ آمیزی را خریداری نمودم و با هزینه ۵۰۰ هزار تومان ! دست به کار نقاشی شدم. کار تمام شد و بانو با خسته نباشید گویان و امثالهم به همراه یک چای لب سوز و لب دوز خستگی این چند روز را از تن ـمان بیرون نمود.
اعتقاد دارم ، آدمی در زندگی نیاز دارد هر چند وقت یکبار یک دست رنگ سفید بر دلش بپاشد و بزداید هر آنچه کینه و بدی و سنگینی است که بر در و دیوار دل نشسته است. راه های هر کداممان برای تمییزی دل می تواند گوناگون باشد ، مسیر و اسبابش هر چه که باشد مهم نیست ، مقصد است که مهم است.
یادم باشد در باب این موضوع؛ «مقصد ، همراه ، سفر » یک مطلبی را برایتان به اشتراک بگذارم . . .
گاهی اوقات ، وقتی که به گذشته فکر میکنم ، به اعتقادات و تفکراتی که داشتم ، این تفکرات و اعتقادات به قدری مسخره و غیر قابل تحمل هستند که به تغییرات درونی خودم پی می برم و متوجه می شوم محیط و اطراف چهقدر مهم است در شکل گیری روحیات و تفکرات یک شخص !
برای فراموش کردن این نوع تناقضات؛ یک بلندی با یک دید فوق العاده از طبیعت (اگر رودخانه باشد که چه بهتر)، یک نخ سیگار قرمز پایه بلند مارلبرو ، یک شیشه ادکلن آونتوس، یک عدد آدامس نعنایی بایودنت و . . .
امروز در بقالی سر کوچه مان، همکارم را دیدم که از قضا چند خانه پایین تر از ما می نشینند، بعد سلام و احوال پرسی پسر بچه اش نیز همراهش بود که هم سن پسر من است، با زبان کودکانه با پسر بچه اش حرف زدم و گفتم ماشالله چه بزرگ شده، برای خودش مردی شده و این تعریف ها ... در این حین پدرش وسط حرف های من جملات؛ غلامت است، نوکرت است ! دست بوست است و قص علی هذا را بر زبان جاری می کرد !
رسماً و راساً و یک تنه پدر گرام گند زد میان تمام تعریف هایی که می تواند شخصیت بچه اش را از کودکی شکل دهد !
نکنید این کار را بچه هم شخصیت دارد.
با پولی که نداریم ! چیز هایی رو می خریم که بهشون احتیاجی نداریم ! فقط برای اینکه افرادی رو تحت تاثیر قرار بدیم که از اون آدم ها خوشمون نمیاد!
برگرفته از دیالوگ فیلم فایت کلاب
آنکه من عاشقش بودم، زن من شد! چون او هم عاشق من بود!
آنکه خواستگار زنِ من بود، با زنی که عاشقِ من بود ازدواج کرد!
آنکه خانواده ها تلاش می کردند با زن من ازدواج کند، با زنی که خانواده ام برایم نشان کرده بودند ازدواج کرد.
حال دایره قسمت است که می چرخد و می چرخد در یک دهه ، مرحله به مرحله این ۳ ازدواج به ثمر نشست! مبارک بادا !
همسایه دیوار به دیوارمان در یک آپارتمان سه طبقه دو واحدی است. فردی است متدین ، پایبند به شرعیات و ظاهر و الصلاح ! به شخصه بدی از او ندیده ام و در مراودات چند ثانیه ای که در راه پله ، پارکینگ با وی داشته ام بسیار مودب و متین برخورد می کند و در جلوی من دست بر سینه می گذارد و سر خم می کند. تا اینکه چند صباحی او را ندیدم و چون زیاد با وی دم خور نیستم ، برایم اهمیت چندانی نداشت ، تا اینکه همسرم در مورد همسایه بغل دستیمان از من جویا شد ! اظهار بی اطلاعی نمودم، همسرم گفت که فلانی خانمش را فرستاده خانه پدرش و گویا می خواهد طلاقش بدهد ! من کم مانده بود شاخ درآورم ، گفتم آنها که هیچ بحث مشاجره ای نداشته اند ! چه شده ؟!
گفت گویا آقای همسایه نسبت به خانمش بد گمان است و در خیالات خود فکر میکند همسرش به او خیانت می کند !
«حالا شاید فکر کنید ، همسرش از این افراد بی قید و بند است ! نه خیر!
بنده خدا به قدری مستور و با حیا است که فکر میکنم جمعا دو سه مرتبه آن هم دورادور او را دیده ام و جالب این است که وقتی در راه پله ببیند مردی میخواهد تردد کند ، به سرعت نور خود را گم و گور می کند که خدایی ناکرده چشم مردی به او اصابت نکند!»
گفتم : بعید میدانم همسرش اهل این جور اراجیف باشد ، این خانم که من دیدم آفتاب مهتاب ندیده است !
همسرم گفت : تقصیر خانمش نیست ، گویا آقای همسر کمی تا قسمتی بدگمان است و تصورات و خیالات بی پایه و اساسی دارد.
همسرم از زیر زبانش کشیده بود که گویا ، آقای با غیرت، زن چاق و گوشتی دوست دارد و این حرف ها بهانه است ! بنده خدا هر چه میخورد همان چهار پاره استخوان است و نمی تواند باب دل آقا شود !
با گریه گفته بود ، خودم آخر میدانم ، مرا طلاق می دهد و می رود با یک زن تپل اما بی حجاب ازدواج می کند !
نمی دانم چرا این مدل افراد در جامعه زیاد اند و در یک موضوع با هم شریک هستند!
آن هم این است هر چه فردی دین دار تر ، ظاهر و صلاح تر ، مذهبی تر و ... باشد دوز میل جنسیش نیز به فراخور گرایش مذهبی اش نیز داغ تر است.
پینوشت:
۱)مطمئنا همه افراد مذهبی این گونه نیستند و شاید این نوع نگرش ناشی از بایاس ذهنی من نسبت به این موضوع است. هستند انسان های مذهبی، معتدل ، خوب ، خدایی و ... که با دیدنشان یاد خدا می افتی و خدا همیشه خیرشان دهد.
۲) به شخصه از انسان ها متدین و مذهبی بیشتر می ترسم تا انسان های بی قید و بند ، به این دلیل آن فرد متدین و دین دار ، به اسم دین می تواند بیشتر به تو آسیب بزند تا یک فرد بی قید . . .
عشق زمانی معنا پیدا می کند که پای معشوقی در میان باشد، آتش آن نیز هر چه از معشوق دور تر و دست نیافتنی تر باشد ، شعله اش افروغته تر و سوزان تر است.
اگر بخواهیم کمی ادویه فلسفی به آن بپاشیم ، عشق آدمی به خالق به واسطه دست نیافتنی بودن ، نادیده بودن، دوربودن و در فراغ بودن است که معنا پیدا کرده است.
بنابراین می توان استنباط کرد، عشق واقعی به معشوق به معنای نرسیدن هاست، که اگر وصالی در آن باشد ، عشق موضوعیت ندارد.
عشق ≠ دل بستگی ، وابستگی
چشمانم از حدقه در آمده بود و هیچ چیزی جز صدای مبهم و نا مفهوم نمی شنید...
دست و پا هایم که دیگر گریپاژ کرده بودند و دیگر نایی برای به تکاپو زدنهایشان نمانده بود ، آهسته آهسته ، تسلیم اعمال جبری می شد که محیط پیرامونم برای مغزم تدارک دیده بود...
آری مغزم سیگنال غرق شدن می داد و اندام های حرکتی نیز با این فرمان مغز رفته رفته تسلیم تحمیل مرگ می شدند!
اما اینکه می گویند میان قلب و مغز یک جدال بی انتهاست، دروغ نگفته اند، در اوج حاکمیت مغز، وقتی مغز، خود نیز تسلیم تحمیل را می پذیرد، روزنه ای از امید در تاریکی نا تمام به وسیله قلب همچون چراغی کم سو ! مسیری را روشن می سازد که اندام ها را به حرکتی عجیب وا می دارد و یکباره همه چیز بر میگردد...
گاهی اوقات مغز محیطی از اغراق را برایت می سازد که تو در آن غرق می شویی و نجات غریق تو می شود همان قلبت که برای زندگانیت همیشه خود را به تکاپو می زند که تو قدری زنده بمانی .
پینوشت:
✓ زمستان ۱۳۹۶ تجربه غرق شدن در استخر.