باد میوزد،
و خشخش برگها، لالایی خاطرات تو را میخوانند در این شب آرام.
انگار هر برگ، دفتری است از روزهای زندگی،
ورق میخورَد، و بوی عشق تو را به مشامم میرساند.
کجایی ای دوست؟
این خانهی دل، بی تو سرد و خالی است.
دلتنگی، سایهی سنگینش را بر دلم گسترده،
و هر لحظه، بی تو، به ابدیتی تبدیل میشود.
عشق تو، گویی ریشهای دوانده در عمق وجودم،
پنهان از چشمها، اما آشکار در هر تپش.
و این شبهای بلند، شاهد بیقراریهای من است،
که چگونه در میان هجوم خاطرات،
به دنبال ردی از تو میگردم.
کاش میشد دوباره زندگی کرد،
آن روزهایی که هر طلوع، با لبخند تو آغاز میشد.
کاش میشد دوباره دوست داشت،
بدون ترس از این دلتنگی بیامان.
اما حالا من ماندهام و این حس گنگ،
این دلتنگی که با هر نفس جان میگیرد.
و در این شب،
تنها صدای باد است که زمزمه میکند،
"او هست، در تمام خاطرات زندگی و عشق تو،
همیشه دوست."
---------
«مهیار»