در پهنهی گیتی، آنجا که ترازوی عدالت را غبار بیتفاوتی پوشانده و کفه هایش به سنگینی زر و زور به یک سو خمیدهاند، فریادی خفته در گلوگاه انسانیت است. فریادی که در هیاهوی روزمرگیها و قهقهههای مستانهی قدرت، به نجواهای شیطانی بدل گشته و در گوش جان آدمی زمزمه میشود. این، داستان تلخ روزگار ماست؛ روایتی از سیطرهی تاریکی بر سرزمین دلها و کمرنگ شدن آن نور ازلی که روزگاری راهنمای بشر بود.
اما شبها،
وقتی سکوت، دهانِ همهمه را میبندد،
پنجرهای رو به بینهایت باز میشود.
نسیمی از کوچههایی میآید
که هیچ نقشهای نشان نمیدهد.
عطرِ سیبی به مشام میرسد
که در هیچ باغی نروئیده است.
و من،
پرندهای میشوم با دو بالِ ناهمگون.
یک بالم،
خیسِ بارانِ خاطرههاست
و سنگین از میوههای این باغِ خاکی.
بالِ دیگرم اما،
تشنهی پرواز در نوریست
که از دور سو سو میزند.
دلبستهی خانهای آنسوی این پنجره،
که در آن هیچ دیواری فرو نمیریزد
و هیچ ریسمانی پاره نمیشود.
اینجا،
وابستهی این سایههایم.
آنجا،
دلبستهی آن آفتاب.
و هر روز،
این منم،
که بر لبهی این ایوانِ دو راهی،
میانِ ماندن و رفتن،
شعرِ دلتنگیام را زمزمه میکنم.
«اوقات»
در پهنهی بیکران هستی، هر یک از ما چون نُتی سرگردان در سکوتی عمیق زاده میشویم. در آغاز، تنها ملودیِ وجودِ خویش را میشنویم؛ ضربآهنگ قلبمان، پژواک خواستههایمان و فریاد دردهایمان. این نخستین پرده از نمایش زندگی است: فردیت محض. در این مرحله، جهان صحنهای است که تنها برای ایفای نقش ما ساخته شده و دیگران، بازیگران مکمل داستان ما هستند.
اختیار، سنگینترین هدیهای است که به انسان داده شده است. ما به این جهان پرتاب میشویم، نه با یک دفترچهی راهنما، بلکه با یک قلم خالی و صفحاتی نانوشته. این قلم، همان قدرت انتخاب ماست.
فلسفهی این هدیه، در تضاد شگفتانگیز آن نهفته است: ما آزادیم که انتخاب کنیم، اما در انتخاب شرایط اولیهمان هیچ اختیاری نداشتهایم. ما خانواده، جغرافیا و ژنهای خود را انتخاب نمیکنیم. اینها مصالح خامی هستند که در دستان ما گذاشته شدهاند؛ خشتی خام از جبر که ما معماران بنای اختیار خود با آن هستیم.
در دنیای خاطرات کودکی نسل دهه ۶۰، شخصیتی زندگی میکند که صدایش هرگز شنیده نشد، اما خندههایش در گوش میلیونها کودک ایرانی طنینانداز است. «قلقلی»، با آن حرکات پانتومیم شیرین و دنیای رنگارنگ بیکلامش، نماد شادیهای ساده و بیآلایش بود. اما در پس این نقابِ سکوت و لبخند، مردی به نام شهرام لاسمی، روایتی عمیق، تلخ و فلسفی از زندگی را حمل میکرد؛ داستانی از تضاد میان تصویر و حقیقت، سکوتِ صحنه و فریادهای روح.
در گوشهای از اینترنت، جایی که هیاهوی شبکههای اجتماعی امروزی به آن نرسیده، کوچههای بنبست و خانههای متروکهای وجود دارد. خانههایی که روزگاری گرم و پر از زندگی بودند؛ پنجرههایشان رو به دنیا باز بود و از هر کدام، صدای قلمی و فکری به گوش میرسید. اینجا وبلاگستان است، شهر ارواح دیجیتالی ما.
دیوارها حرف نمیزنند
فقط گوش میکنند
به صدای قدمهای بیقراری که اتاق را گز میکند.
پنجره
قابِ بیتفاوتیست به شب
و خاطرهها
چاقوهای کوچکی هستند
که در کشوی حافظه برق میزنند.
نقشه را با دقت چیده است
مسیر فراری باقی نگذاشته،
هر راهی به بنبستِ خودش میرسد.
ذهنم قصد کشتنم را دارد، می دانم.
و من
صبورانه نشستهام
با فنجان چای سردی در دست
در انتظارِ آخرین ضربه
از نزدیکترین دشمنم.
«اوقات»
درست در میانه میدان پرهیاهوی جامعه امروز ایران، حسی غریب و فراگیر، چون هوایی نامرئی اما سنگین، بر شانههایمان سنگینی میکند: حس «زیستنِ معلق». گویی همگی ما، بندبازانی هستیم که بر طنابی لرزان، میان دو دره قدم برمیداریم؛ درهای از گذشتهای باشکوه و حسرتبار و درهای از آیندهای مهآلود و نامعلوم. زیر پایمان، غوغای حال جاری است؛ ملغمهای از بیمها و امیدها، از اضطرابهای اقتصادی تا رؤیاهای فردی، از سنتهای ریشهدار تا امواج بنیانکن مدرنیته.
در این عالم، تجربههایی هست که با کلمات قابل وصف نیستند؛ گویی واژهها در برابر عظمت آن لحظات، زانو میزنند و قلم از ترسیم حقیقت باز میماند. زیارت اربعین و حال و هوای زائرش، از همین دست است. یک احساس ناب، یک کشش مغناطیسی که قلب را از هر گوشه جهان به سوی یک نقطه، به سوی کربلا، میکشاند.
تصور کنید به شما این اختیار را بدهند که زندان خود را طراحی کنید. میتوانید دیوارهایش را از مرمر بسازید، بهترین غذاها را سفارش دهید، و راحتترین تخت را برای خود انتخاب کنید. هر روز میتوانید رنگ دیوارها را عوض کنید و از میان هزاران کتاب و فیلم، یکی را برای سرگرمی برگزینید. به نظر یک زندان ایدهآل میآید، نه؟
این تصویر، استعارهای است از زندگی بسیاری از ما در دنیای مدرن. ما در "زندانِ راحتی" که خودمان معمارش بودهایم، زندگی میکنیم. زندانی که دیوارهایش نه از سنگ و سیمان، که از "انتخابهای امن" و "عادتهای آشنا" ساخته شده است.