ما اغلب خود را چرخدندهای کوچک در ماشینی عظیم یا قطرهای بینام در اقیانوسی پهناور میبینیم. در هیاهوی رویدادهای بزرگ جهانی، جنگها، انقلابهای تکنولوژیک و بحرانهای اقتصادی، این تصور به سادگی در ذهنمان ریشه میدواند که کنشهای روزمرهی ما بیاهمیت و ناچیزند. یک لبخند، یک کلمهی تند، یک در را باز نگه داشتن برای غریبهای... اینها در برابر عظمت جهان چه ارزشی دارند؟
ما در فرهنگی زندگی میکنیم که به پرستش «سطوح صیقلی» معتاد است. از پوستهای بیلَک و زندگیهای بیخطا در شبکههای اجتماعی گرفته تا داستانهای موفقیتی که هیچ شکست و لغزشی را روایت نمیکنند. جامعه به ما این دروغ بزرگ را آموخته است که ارزش، در بینقصی و کمال نهفته است و هرگونه تَرَک، زخم یا شکست، لکهای است که باید پنهان یا سترده شود.
اما من میخواهم از حقیقتی عمیقتر و انسانیتر سخن بگویم: اصالت و زیبایی حقیقی ما، نه در بینقصی، که دقیقاً در همان زخمها و خطوطی است که زندگی بر روح و تن ما حک کرده است.
درون هر یک از ما، تنها یک «من» زندگی نمیکند. در کنار این «منی» که اکنون این کلمات را میخواند، اجتماعی خاموش از «من»های دیگر حضور دارند؛ اشباحی شفاف از خودهایی که میتوانستیم باشیم، اما نشدیم.
با هر انتخاب بزرگ، با هر «آری» یا «نه» سرنوشتساز، ما نسخهای از خود را به دنیا میآوریم و نسخهای دیگر را به دنیای امکانهای محض تبعید میکنیم. آن «من» که به آن رشتهی تحصیلی دیگر رفت. آن «من» که شجاعت گفتن آن حرف را پیدا کرد. آن «من» که هرگز از شهر زادگاهش کوچ نکرد، یا آن دیگری که به آن سوی دنیا مهاجرت کرد. اینها ارواح سرگردان نیستند؛ آنها همسفران خاموش ما در جادهی زندگیاند، پژواکِ راههای نرفته.
ما در جهانی زندگی میکنیم که از صدا لبریز است. از همهمهی بیامان شهرها گرفته تا نوتیفیکیشنهای مداوم تلفنهای همراهمان، از گفتگوهای بیپایان تا موسیقیای که هرگز خاموش نمیشود. ما چنان به این غوغا عادت کردهایم که «سکوت» برایمان مفهومی غریب و گاه ترسناک شده است. آن را با تنهایی، با پوچی و با «هیچ» اشتباه میگیریم. اما حقیقت آن است که سکوت، نه یک خلأ، که یک بوم نقاشی است؛ بستری که عمیقترین حقایق بر آن نقش میبندند.
فلسفهی زندگی، تنها در کلمات و کتابها یافت نمیشود. بخش بزرگی از آن، در گوش سپردن است. اما نه گوش سپردن به دیگری، بلکه گوش سپردن به «خود». و این ممکن نیست مگر در سکوت.
تصور کن در اتاقی شلوغ و پر سر و صدا ایستادهای و میخواهی صدای آرام و ظریف یک نت موسیقی را بشنوی. تا زمانی که هیاهو پابرجاست، آن نغمهی لطیف گم خواهد شد. ذهن ما نیز همان اتاق شلوغ است. افکار، نگرانیها، خاطرات و برنامهها، همچون صداهای مزاحم، اجازهی شنیدن آن نغمهی درونی را به ما نمیدهند؛ نغمهای که همان شهود، خرد و صدای اصیل وجود ماست.
سکوت، تمرینِ کم کردنِ این صداهای خارجی و داخلی است. وقتی عامدانه سکوت میکنی، در ابتدا ممکن است ذهن طغیان کند و حتی پر سر و صداتر شود. این مقاومتِ عادت است. اما اگر صبور باشی و در این سکوت بمانی، آرام آرام غبارها فرو مینشینند. آنگاه است که چیزهایی را میبینی و میشنوی که پیش از این نمیدیدی:
* الگوهای تکراری افکارت را میشناسی. میفهمی که کدام ترسها و کدام امیدها به طور مداوم در ذهنت تکرار میشوند.
* احساسات واقعیات را لمس میکنی، نه آن احساساتی که شرایط به تو تحمیل کرده، بلکه آنهایی که از اعماق وجودت سرچشمه میگیرند.
* و از همه مهمتر، با «ناظر» درون خود آشنا میشوی. آن بخش از وجودت که فارغ از هر فکر و هیجانی، تنها شاهد و آگاه است. رسیدن به این نقطه، سرآغاز آرامش حقیقی است.
زیبایی سکوت در این است که چیزی را به تو تحمیل نمیکند. پاسخی آماده به تو نمیدهد، بلکه فضایی میسازد تا پاسخها از درون خودت جوانه بزنند. همچون خاک حاصلخیزی که دانهی حقیقت را در خود میپروراند.
پس، گاهی از جهان فاصله بگیر. تلفنت را خاموش کن. به طبیعت پناه ببر یا تنها در گوشهای بنشین. به سکوت اجازه بده تو را در آغوش بگیرد. در ابتدا شاید نامأنوس باشد، اما در نهایت، در خواهی یافت که در آن «هیچِ» پر هیاهو، «همهچیز» نهفته است. سکوت، زبان روح و دروازهای به سوی عمیقترین لایههای شناخت است.
در دل هر یک از ما، باغی پنهان است و در این باغ، هزاران رشتهی نامرئی میروید. این رشتهها، ظریف و گاهی کمرنگ، اما استوارتر از پولاد، ما را به یکدیگر پیوند میدهند. هر لبخندی که میزنیم، هر کلام مهربانی که بر زبان میآوریم، و هر دستی که برای یاری دراز میکنیم، یکی از این رشتهها را به باغ دیگری متصل میکند.
کودکی را تصور کنید که با چشمان کنجکاو به پیرمردی نگاه میکند که دانهای در خاک میکارد. کودک میپرسد: "چه میکنی؟" پیرمرد با تبسمی گرم پاسخ میدهد: "درختی میکارم تا سایهاش پناهی باشد برای رهگذرانی که هنوز زاده نشدهاند." آن روز، رشتهای از جنس امید و آیندهنگری، از قلب پیرمرد به قلب کودک جوانه میزند. کودک شاید سالها بعد، آن مکالمه را فراموش کند، اما حس لطیف مسئولیت و بخشندگی در باغ درونش باقی میماند.
ما در این جهان، جزیرههایی تنها نیستیم؛ بلکه جنگلی انبوه و درهمتنیدهایم. ریشههایمان در زیر خاک به هم گره خوردهاند و از شیرهی یکدیگر جان میگیریم. شاید هرگز چهرهی کسی را که با اندوهش، ناخواسته دل ما را غمگین کرده، یا با شادیاش، بیآنکه بداند، لبخندی بر لبان ما نشانده است، نبینیم.
هر عمل ما، همچون سنگی است که به دریاچهای آرام پرتاب میشود. موجهای کوچکی میسازد که تا دوردستها سفر میکنند و سرانجام به ساحلی دیگر میرسند. شاید هرگز ندانیم که پژواک صدای محبتآمیز ما در گوش چه کسی طنین انداخته یا گرمای کمک بیچشمداشت ما، سرمای کدام دل را زدوده است.
زیبایی زندگی در همین رشتههای نامرئی است. در این شبکه عظیم و پیچیدهی انسانیت که موفقیت هر فرد، موفقیت کل است و رنج هر انسان، زخمی بر پیکر همگان. بیایید باغهای درونمان را با عشق و همدلی آبیاری کنیم و هر روز، رشتهای جدید از مهربانی به سوی دیگران بفرستیم. چرا که در نهایت، ما با همین رشتهها به یاد آورده میشویم و همین پیوندهای ناپیدا، جهان را به مکانی زیباتر برای زیستن تبدیل میکنند.
جامعهی معاصر ایران، در اعماق خود، با یک بحران معنایی دستوپنجه نرم میکند؛ بحرانی که خود را در اشتیاقی فراگیر برای «زندگی معمولی» نمایان میسازد. این اشتیاق، در نگاه اول، شاید ساده و پیشپاافتاده به نظر برسد، اما در پس آن، یک پرسش عمیق فلسفی-اجتماعی نهفته است: معنای زیستن در بستری که «معمولی بودن» خود به یک آرمان دستنیافتنی تبدیل شده، چیست؟
نور سرد گوشی روی صورتت. انگشتت بیوقفه اسکرول میکند. پروفایلها، استوریها، ریلزها. زندگیهای بینقص، خندههای ادیتشده، موفقیتهای کادربندیشده. لایک میکنی، کامنت میگذاری: «عالی!»، «همیشه بدرخشی!»، «خوش به حالت...».
و بعد صفحه را قفل میکنی. سکوت.
ما در دورانی زندگی میکنیم که بیش از هر زمان دیگری به اطلاعات دسترسی داریم، اما کمتر از همیشه بر سر یک «حقیقت مشترک» توافق داریم. این تناقضی است که در قلب بسیاری از چالشهای اجتماعی امروز ما نهفته است.
زندگی، رقصِ کوتاهِ نوریست در پهنهی بیکرانِ آسمان. هر طلوع، آغازیست برای پرواز و هر تپشِ قلب، فرصتی برای دیدنِ آبیِ بیپایان. ما در این میان، چون ستارگانی کوچک، برای لحظهای میدرخشیم و خاموش میشویم.
مرگ، اما، پایانِ این درخشش نیست؛ بلکه بازگشتیست به سکوتِ عمیقِ همان آسمان. آنگاه که روشناییِ روز محو میشود و سایهها در هم میآمیزند، گویی جهان برای لحظهای نفسش را حبس میکند. در آن دمِ آخر، در آن سکوتِ مطلق، دیگر نه امیدی به طلوعی دیگر است و نه هراسی از تاریکی. همهچیز به اصلِ خود بازمیگردد و چنانکه هوشنگ ابتهاج سرود، «و شب از شب پر شد».
و این شب، نه تاریکیِ محض، که آغوشِ ابدیِ آسمانیست که روزی در آن زاده شدیم.
جامعه امروز ما، میدان رقابتی پیچیده است. از یک سو، ریشههای عمیق فرهنگی و مذهبی داریم که قرنها هویتمان را شکل دادهاند؛ از سوی دیگر، در مواجهه با دنیای مدرن و تغییرات پرشتاب جهانی، گاهی خودمان را گمشده مییابیم. این سردرگمی، به خصوص در فاصله گرفتن از ارزشهای ناب اسلامی که روزگاری سنگ بنای اخلاق و رفتار ما بودند، نمود پیدا میکند.