مرگ را زیستن

زندگی، رقصِ کوتاهِ نوری‌ست در پهنه‌ی بی‌کرانِ آسمان. هر طلوع، آغازی‌ست برای پرواز و هر تپشِ قلب، فرصتی برای دیدنِ آبیِ بی‌پایان. ما در این میان، چون ستارگانی کوچک، برای لحظه‌ای می‌درخشیم و خاموش می‌شویم.

مرگ، اما، پایانِ این درخشش نیست؛ بلکه بازگشتی‌ست به سکوتِ عمیقِ همان آسمان. آن‌گاه که روشناییِ روز محو می‌شود و سایه‌ها در هم می‌آمیزند، گویی جهان برای لحظه‌ای نفسش را حبس می‌کند. در آن دمِ آخر، در آن سکوتِ مطلق، دیگر نه امیدی به طلوعی دیگر است و نه هراسی از تاریکی. همه‌چیز به اصلِ خود بازمی‌گردد و چنانکه هوشنگ ابتهاج سرود، «و شب از شب پر شد».

و این شب، نه تاریکیِ محض، که آغوشِ ابدیِ آسمانی‌ست که روزی در آن زاده شدیم.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • شنبه ۵ مرداد ۰۴

گمگشته در میانه ی هیاهو

جامعه امروز ما، میدان رقابتی پیچیده است. از یک سو، ریشه‌های عمیق فرهنگی و مذهبی داریم که قرن‌ها هویتمان را شکل داده‌اند؛ از سوی دیگر، در مواجهه با دنیای مدرن و تغییرات پرشتاب جهانی، گاهی خودمان را گمشده می‌یابیم. این سردرگمی، به خصوص در فاصله گرفتن از ارزش‌های ناب اسلامی که روزگاری سنگ بنای اخلاق و رفتار ما بودند، نمود پیدا می‌کند.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • پنجشنبه ۳ مرداد ۰۴

دلتنگی

باد می‌وزد،

و خش‌خش برگ‌ها، لالایی خاطرات تو را می‌خوانند در این شب آرام.

انگار هر برگ، دفتری است از روزهای زندگی،

ورق می‌خورَد، و بوی عشق تو را به مشامم می‌رساند.

کجایی ای دوست؟

این خانه‌ی دل، بی تو سرد و خالی است.

دلتنگی، سایه‌ی سنگینش را بر دلم گسترده،

و هر لحظه، بی تو، به ابدیتی تبدیل می‌شود.

عشق تو، گویی ریشه‌ای دوانده در عمق وجودم،

پنهان از چشم‌ها، اما آشکار در هر تپش.

و این شب‌های بلند، شاهد بی‌قراری‌های من است،

که چگونه در میان هجوم خاطرات،

به دنبال ردی از تو می‌گردم.

کاش می‌شد دوباره زندگی کرد،

آن روزهایی که هر طلوع، با لبخند تو آغاز می‌شد.

کاش می‌شد دوباره دوست داشت،

بدون ترس از این دلتنگی بی‌امان.

اما حالا من مانده‌ام و این حس گنگ،

این دلتنگی که با هر نفس جان می‌گیرد.

و در این شب،

تنها صدای باد است که زمزمه می‌کند،

"او هست، در تمام خاطرات زندگی و عشق تو،

همیشه دوست."

---------

«مهیار»

 

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • چهارشنبه ۲ مرداد ۰۴

دوست داشتن در این اقلیمِ قدغن

آغازش کجاست؟

آن لحظه‌ی بی‌نام و نشان که روحی، روحی دیگر را بی‌صدا می‌خواند. دوست داشتن، نه به هیأت یک انتخاب، که چون جوشیدن چشمه‌ای در سکوتِ سینه آغاز می‌شود. ابتدا، تنها نوری‌ست ملایم؛ گرمایی مطبوع که در رگ‌ها می‌دود و تو نمی‌دانی چیست. گمان می‌بری خورشید از زاویه‌ای نو تابیده است یا طعم هوا دگرگون شده. این همان «دوست داشتن» است؛ آن حالتِ دلپذیرِ بی‌طمع، آن میلِ آرام به بودنِ کسی، به شنیدنِ صدایش، به دیدنِ طرحِ لبخندش از دور. دوست داشتن، اقلیمِ امنِ نخستین است؛ بهشتی بی‌هراس که در آن، هر نگاه و هر کلام، صادقانه و بی‌پیرایه است.

اما عشق، حکایتی دیگر دارد. عشق، آن دوست داشتنِ آرام را برمی‌آشوبد. چون تندری است که در آن بهشتِ امن فرود می‌آید و درختانِ آسودگی را به آتش می‌کشد. عشق، انتخاب نمی‌کند؛ هجوم می‌آورد. عقل را به بند می‌کشد و منطق را به سخره می‌گیرد. دیگر آن نور ملایم نیست؛ شعله‌ای‌ست سرکش که خرمنِ وجود را در بر می‌گیرد و تو در این سوختن، حیاتی دیگر می‌یابی.

و امان از آن روز که بر این آتش، مُهرِ «ممنوعه» کوبیده شود.

عشق ممنوعه، تراژیک‌ترین و در عین حال، اصیل‌ترین صورتِ عشق است. گویی روح، در آزمونی بزرگ، میان حقیقتِ خویش و حقیقتِ جهان، معلق می‌ماند. حقیقتِ تو، در سینه‌ات می‌تپد؛ زنده است، نفس می‌کشد و جز به وصل نمی‌اندیشد. اما حقیقتِ جهان، دیواری است بلند از «نباید»ها، از قضاوت‌ها، از قوانینِ نانوشته و عرف‌های سنگدل.

دوست داشتن در این اقلیمِ قدغن، به هنری بدل می‌شود. هنرِ زیستن در نگاه‌های دزدیده، در کلماتی که در گلو بغض می‌شوند، در نامه‌هایی که هرگز نوشته نمی‌شوند و در رویاهایی که تنها پناهگاهِ این پیوندِ بی‌سرانجام‌اند. عشقی که در ملأ عام نمی‌تواند فریاد شود، در سکوت، عمیق‌تر ریشه می‌دواند. همچون گیاهی که در شکافِ سنگی سخت می‌روید، شکننده‌تر و در عین حال، سرسخت‌تر از هر سروِ آزادی است.

تو آن دیگری را در جانت داری، نه در دستانت. خاطره‌ی یک لحظه‌ی کوتاه، یک تبسمِ پنهانی، برای روشن کردنِ یک عمر تاریکی کافیست. این عشق، از آلایشِ روزمرگی و عادت در امان می‌ماند، زیرا هرگز به وصالِ کامل نمی‌رسد تا عادی شود. همواره در اوجِ اشتیاق باقی می‌ماند؛ یک حسرتِ مقدس، یک زخمِ زیبا که صاحبش را به شاعری، به فیلسوفی، به انسانی عمیق‌تر بدل می‌کند.

آنان که چنین عشقی را زیسته‌اند، جهانی موازی برای خود خلق می‌کنند؛ جهانی نامرئی که قوانینش را تپش‌های دو قلبِ هماهنگ می‌نویسد. در آنجا، فاصله‌ها بی‌معناست و «ممنوع» واژه‌ای بیگانه است. در این قلمروِ پنهان، آن‌ها نه گناهکار، که وفادارترینِ عاشقانند؛ وفادار به آن حقیقتِ نابی که در اولین نگاه، بی‌آنکه خود بخواهند، بر سینه‌شان حک شد.

شاید سرنوشتِ عشق ممنوعه، سوختن باشد. اما این سوختن، نه از سرِ نیستی، که از جنسِ خلوص است. همچون عودی که در آتش می‌سوزد تا عطرِ اصیلش را در فضا پراکنده کند. این عشق، حتی در اوجِ ناکامی، گواهی است بر اینکه روحِ انسان، فراتر از هر حصار و زنجیری، قادر به دوست داشتن است. گواهی است بر اینکه برخی پیوندها، نه در زمین، که در آسمانی دیگر بسته می‌شوند؛ آسمانی که دستِ هیچ قانون‌گذار و هیچ عرفی به آن نمی‌رسد.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۰۴

زمان

و من همچون طفلی شش ماه که زمان او را با خود برده بود به تکلم آمده ام.

آه زمان !

عجیب واژه ای است این زمان، گاهی اوقات زمان به قدری سریع و تند می گذرد که خاطرات را نیز نمی تواند در خود ثبت و ضبط نماید. گویی ذهن آدمی برای ثبت خاطرات خوش که اساساً زود گذر هم هستند جای خالی ندارد. و بلعکس برای خاطرات ناگوار و ناخوش آیند که دیر گذر هم هستند ، جای فراوانی در خود قرار داده است.

نمی دانم !

خاطرات خوش چرا اینقدر کم رنگ شده اند ؟!

شاید برمی گردد به زمان ! آه زمان چه واژه عجیبی است.

زمان یک مفهوم ثابت و مطلق نیست ، بلکه یک مفهوم نسبی و وابسته به احوالات انسان دارد.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴

دنیا و زندگی

اعتقاد دارم ، هر مشکی که توی زندگی آدمی حادث میشه یک حکمتی خواهد داشت و همیشه جلوگیری کننده از یک ضرر و اتفاق ناگوار بزرگتر است.

اصلا و اساسا آدمی بایست مشکلاتی در زندگی داشته باشد و آدم بدون مشکلات وجود نخواهد داشت ، خسران لازمه این دنیا می باشد.

واقعا این دنیا هیچ ارزشی ندارد و یک سرگرمی است میتواند هم شادی بخش باشد و هم درد داشته باشد هم زخم داشته باشد.

-------

زان پیشتر
که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون
خراب کن

«حافظ»

 

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • يكشنبه ۱۶ دی ۰۳

قوم به جان باخته

هیچ وقت به اندازه این یک ماه اخیر نگران، ناراحت و غمگین نبودم !

از حوادث و اتفاقاتی که می افته . . .

از شکست های منطقه ای گرفته تا ناترازی های وحشتناک در همه چیز.

از حال خوب نبودن همه در همه چیز

این مملکت رو ۲ چیز نابود کرده :

۱. دروغ

۲. ریا و تزویر

---------

خواب در چشم ترم می شکند. 

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

 کز مبارک دم او

آورم این قوم به جان باخته را

 

«نیما یوشیج»

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • يكشنبه ۲۵ آذر ۰۳

درک و یک نکته !

درک متقابل ، احترام متقابل خواهد آورد.

ریشه تبعیض ، تحقیر ، جنگ ، کینه ، نفرت و . . . همه اینها از درک نکردن شرایط و وضعیت طرف مقابل می تواند باشد.

ـــــ

اتفاقات و حوادث بقدری نزدیک به هم رخ می دهد کَأَنَّهُ جهان هواپیمایی می ماند که با موتور های به آتش گرفته با سرعت مافوق صوت در حال سقوط است.

زمان چهقدر سریع می گذرد!

 

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • يكشنبه ۱۱ آذر ۰۳

در باب مشکلات جامعه

۱) هر وقت تونستیم متر و معیار ذهنی و فکری که داریم رو تن دیگران نکنیم ، به اوج بلوغ انسانیت و اخلاق رسیده ایم.

۲) متاسفانه بین دین داری و دین دانی از زمین تا آسمون فاصله داریم و چیزی که اکنون در جامعه حاکم است بیشتر دین دانی است تا دین داری.

۳) دین و ایمان اساساً یک امر شخصی است و تا زمانی که اشخاص به طور کامل به انسان کامل نزدیک نشوند و به سوی انسان کامل شدن میل نکنند ، شکل دهی جامعه اسلامی معنای ندارد و به پوچی می گراید.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۰۳

زن و زندگی !

زن های موجودات عجیبی هستند، بسیار به مرد ها انگیزه می دهند برای کار های نشدنی !

با زن ها می شود کار های غیر ممکن ، ممکن شود. 

همین ویژگی زیستن از هیچ و زنده کردن و متولد نمودن یک موجود زنده در درون خودشان ، باعث شده زندگی و زیستن با زن ها ممکن بشود.

زن اگر باشد، زندگی هم معنا و مفهوم به خود می گیرد.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • سه شنبه ۶ شهریور ۰۳