به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفتم
حتا عشق را ...
( حسین پناهی )
به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفتم
حتا عشق را ...
( حسین پناهی )
گاهی اوقات چشم ها باز است ، گوش ها می شنود ، دست ها اگر پشت فرمان ماشین باشی کار خود را انجام می دهد ، پا ها اگر در حال پیاده روی یا دویدن هستی ، کار خود را می کنند همه و همه اندام ها کار خود را انجام می دهند ، اما ذهن و روح قید مکان ندارد ، می چرخد و می چرخد ؛ می کشد ! می کُند ! می بَرد ! می بوسد ! می بوید! می دزدد! می زند ! می چرخد و می چرخد همچو گورکنی در اعمال ذهن آدمی هر آنچه در اعماق ذهن دفن کرده ای ، نبش قبر کرده و زنده می کند و . . .
گویی روح از جسم جدا می شود ، جسم سرگرم اعمال مادی خویش است و روح پرواز کنان ، گاهی همچون نوجوانی احمق! می ماند و عمل می کند.
گاهی مقصد بر همراه مقدم است و گاهی همراه بر مقصد ارجع!
زندگی توأمان صحنه قصد و مقصد و سفر است، از کوچکترین اعمال گرفته؛ خوردن و خوابیدن و دفع و جذب گرفته تا . . .
مقصد پرواز است؛ پرنده روح تن را قفسی می بیند که در باد نهاده باشند.
ما قبرستان نشینان عادات سخیف ، چون کرم هایی فربه و تن پرور در منجلاب و گرفتاری ها دنیا میخ کوب گشته ایم و سرگرم اموراتی هستیم که خود ساخته ایم.
از لولیدن در افکار پست گرفته تا چرخیدن در اعمال عبث.
دنیا عوض شده و آدم ها عوضی ، کسی چه میداند ؟! اینکه آدم هایِ عوضی، دنیا را عوض کرده اند یا دنیایِ عوض شده، آدم ها را عوضی کرده است.
شاید فلسفه این دنیا همان عوضی بودنش است ، اینکه هدف و غایت این دنیا نیست و تکیه بر دنیا ، یعنی تکیه بر باد !
انسان های عوضی هم بسیار موهبت خوبی است ، این که بفهمیم جز به خدا نبایستی تکیه کرد و فقط تنها یار و دوست ماندگار خداست.
ناخوشی ها و ناملایمات این دنیا باید باشد تا درک کنیم و بفهمیم.
در غیاب خورشید است که تاریکی پدیدار می شود تا درک کنیم که خورشید حضور ندارد.
در انتزاع خواب و خیال ، جایی که ممکن است صاحب خیلی چیز ها و عامل خیلی کار ها و ... باشی ، که در واقعیت ماده، وجود نداشته باشد ، گاهی شیرین است و گاهی تلخ، گاهی باعث شعف می شود و گاهی ترس !
در قلمرو خیال و خواب به قول مارسل پروست « جایی در برزخ خواب و رویا. جایی که برای لحظاتی، فقط چند ثانیه، شاید هم کمتر، نمیفهمید کجایید، کجا بوده اید، یا که هستید.»
آن زمان گرگ و میش را نیز بسیار می پسندم ، زمانی که زمان ، زمان نیست ، جهان ، جهان نیست ، هیچ چیزی شبیه هیچ چیزی نیست. همه چیز نامفهوم است ، حتی در این که که هستیم و کجا هستیم تردید است ...
خواب تنها موقعیتی است که می تواند تو را پادشاه سرزمین ت نماید و هر آنچه بخواهی انجام دهی از اسفل اعمال تا اعلی اعمال ، از اخلاق تا انسانیت . . .
عشق ، تنها حالتی است که چرتکه نمی اندازد ، عاشق نه حسابدار است و نه فیلسوف به عقل و منطق . . .
بقیه چیز هایی که به ناف عشق می بندند ، سوء تفاهمات و سوء برداشت های بی رحمانه ای بیش نیست.
تقریباً یک سال است ، هر کتابی را به دست می گیرم که بخوانم ، ساعاتی که تورق میزنم کتاب مورد نظر را ، یا انتهایش را حدس می زنم و یا جملاتش تکراری به نظرم می آید ! فی المثل مدتی است کتابی چشمم را نگرفته است.
چند دلیل می تواند داشته باشد ؛
یا نویسندگان جدیدا بیش از حد پایبند ارجاعات هستند و در ورته رونوشت برداشتن محض هستند.
یا اینکه ذهن من پر شده است از متون و لغاتی که تکراری اند.
و آرزوی من این است که اولی صدق کند . . .
خانه ۱۰۰ متری اجاره ای ـمان را به پیشنهاد بانو ، با کسب اجازه از صاحب خانه ، تصمیم گرفتم که رنگ کنم، رنگی سفید و روشن که قلم بگیرد همه سیاهی ها و کثیفی های این چند سال که بر دیوار های این خانه نشسته است!
بسم الله گفتم و اسباب و ادوات رنگ آمیزی را خریداری نمودم و با هزینه ۵۰۰ هزار تومان ! دست به کار نقاشی شدم. کار تمام شد و بانو با خسته نباشید گویان و امثالهم به همراه یک چای لب سوز و لب دوز خستگی این چند روز را از تن ـمان بیرون نمود.
اعتقاد دارم ، آدمی در زندگی نیاز دارد هر چند وقت یکبار یک دست رنگ سفید بر دلش بپاشد و بزداید هر آنچه کینه و بدی و سنگینی است که بر در و دیوار دل نشسته است. راه های هر کداممان برای تمییزی دل می تواند گوناگون باشد ، مسیر و اسبابش هر چه که باشد مهم نیست ، مقصد است که مهم است.
یادم باشد در باب این موضوع؛ «مقصد ، همراه ، سفر » یک مطلبی را برایتان به اشتراک بگذارم . . .
گاهی اوقات ، وقتی که به گذشته فکر میکنم ، به اعتقادات و تفکراتی که داشتم ، این تفکرات و اعتقادات به قدری مسخره و غیر قابل تحمل هستند که به تغییرات درونی خودم پی می برم و متوجه می شوم محیط و اطراف چهقدر مهم است در شکل گیری روحیات و تفکرات یک شخص !
برای فراموش کردن این نوع تناقضات؛ یک بلندی با یک دید فوق العاده از طبیعت (اگر رودخانه باشد که چه بهتر)، یک نخ سیگار قرمز پایه بلند مارلبرو ، یک شیشه ادکلن آونتوس، یک عدد آدامس نعنایی بایودنت و . . .
امروز در بقالی سر کوچه مان، همکارم را دیدم که از قضا چند خانه پایین تر از ما می نشینند، بعد سلام و احوال پرسی پسر بچه اش نیز همراهش بود که هم سن پسر من است، با زبان کودکانه با پسر بچه اش حرف زدم و گفتم ماشالله چه بزرگ شده، برای خودش مردی شده و این تعریف ها ... در این حین پدرش وسط حرف های من جملات؛ غلامت است، نوکرت است ! دست بوست است و قص علی هذا را بر زبان جاری می کرد !
رسماً و راساً و یک تنه پدر گرام گند زد میان تمام تعریف هایی که می تواند شخصیت بچه اش را از کودکی شکل دهد !
نکنید این کار را بچه هم شخصیت دارد.