بهشت زیر پای کیست ؟!

به پسر سندروم داون همسایه ماست، که توی یه خونه ویلایی قدیمی با پدر و مادر خیلی پیر زندگی میکنه، هر موقع که برای سیگار کشیدن میرم توی تراس خونه میبینم که لباس های پدر و مادرش رو داره توی حیاط با دست می‌شوره و بعد پهن می‌کنه روی بند رخت !

همینجوری هم جات توی بهشته ! دیگه با خدمت کردن به پدر و مادرت بایستی سند بهشت رو به نامت بزنن!

از همینجا بهت غبطه میخورم صادق جان !

 

دست‌هایش

در تشت فیروزه‌ای

عشق را می‌شویند.

نه کلمه می‌خواهد،

نه فلسفه.

همین تکرار ساده:

چنگ زدن به پیراهنِ گلدار مادر،

ساییدنِ یقه‌ی خسته‌ی پدر.

پدر و مادر،

پشتِ پنجره‌ی غبار گرفته،

به رقصِ کف‌های سفید در آفتاب نگاه می‌کنند.

پسرشان

با آن کروموزومِ آفتابی،

که مهربانی را بهتر از همه هِجّی می‌کند،

دارد خستگیِ سال‌ها را

از تنِ پارچه‌ها می‌تکاند.

آب می‌چکد.

حالا روی بندِ رخت،

گیره‌ها را

مثل بوسه‌های کوچک

بر شانه‌های لباس‌ها می‌کارد.

پیراهن پدر

کنار چادرِ مادر

در باد تاب می‌خورند

و پسر

با لبخندی که تمام حیاط را روشن می‌کند،

به پاکیِ جهان خیره مانده است.

«اوقات»

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۰۴

لبریز از عشق !

پیش از تو

جهان، مجموعه‌ای از اتفاقاتِ ساده بود؛

خورشید می‌تابید

باران می‌بارید

و من

در پیاده‌رویی موازی با زندگی، قدم می‌زدم.

آمدی

و جاذبه، تعریفِ تازه‌ای پیدا کرد.

نه آن نیرویی که زمین به ما وارد می‌کند؛

آن کششی

که از مرکزِ قلبت

تمامِ ذراتِ مرا

به سوی "تو" می‌خواند.

دوست داشتنت

شبیه به هوایی نیست که در آن نفس می‌کشم؛

شبیه به خودِ "نفس" است

که اگر لحظه‌ای قطع شود،

"من" تمام می‌شوم.

در رگ‌هایم می‌چرخی

و هر تپش

نامِ تو را در سلول‌هایم فریاد می‌زند.

چگونه بگویم

که در شلوغ‌ترین نقطه‌ی شهر

تنها صدای توست که سکوتِ محض است؟

و در عمیق‌ترین سکوتِ شب

تنها یادِ توست که هیاهوی دلپذیرِ من است؟

عشقِ تو

سرمایه‌ای نیست که در گنجه پنهان کنم؛

سیلابی‌ست

که از تمامِ من سر رفته

از چشم‌هایم می‌چکد

از لبانم می‌بارد

و در رگ‌های این شعر جاری‌ست.

بگذار اعتراف کنم:

من، دیگر "من" نیستم.

من،

انبوهی از "تو"ام

که در کالبدی به نامِ "خودم" راه می‌روم.

 

«اوقات»

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

قربانیِ قله

آرش، ماه‌ها برای فتح «قله‌ی سکوت» تمرین کرده بود. او تمام کتاب‌های عرفانی و انگیزشی را خوانده بود. به خودش تلقین کرده بود که «خور و خواب» بندهایی هستند که انسان را از «طیران» (پرواز) باز می‌دارند. او معتقد بود که شهوتِ رسیدن به قله، باید تمام نیازهای جسمی‌اش را بسوزاند و از بین ببرد.

او می‌خواست شبیه آن عارفانی باشد که با روزی یک بادام، روحشان را آزاد می‌کنند.

در نیمه‌ی راه صعود، همه‌چیز به هم ریخت. آرش نه تنها احساس آزادی و سبکی نمی‌کرد، بلکه تبدیل به موجودی خشمگین و درنده‌خو شده بود. او بر سر راهنمای محلی‌اش فریاد می‌زد و هر سنگی را که زیر پایش می‌لغزید، نفرین می‌کرد.

راهنمای کهنه‌کار ایستاد، کتری‌اش را درآورد و با آرامش گفت: «تا یک سوپ داغ نخوری و دو ساعت نخوابی، من یک قدم دیگر هم برنمی‌دارم.»

آرش با خشم غرید: «وقت برای تلف کردن نداریم! من برای پرواز اینجایم، نه برای خواب!»

راهنما به چشمان قرمز و گودافتاده‌ی او زل زد و گفت: «تو در حال پرواز نیستی. تو در حال سقوطی. آدمی که خوب نمی‌خوابد، پرواز نمی‌کند؛ فقط توهمِ پرواز می‌زند و آخرش خودش را خُرد می‌کند.»

این داستانِ آرش، داستان همه‌ی ماست. ما درگیر یک سوءتفاهم بزرگ شده‌ایم. ما فکر می‌کنیم «آدم شدن» و «طیران» (همان تعالی و پرواز روحی) یک فرآیند ذهنیِ محض است که با نادیده گرفتن جسم به دست می‌آید.

اما واقعیت این است: جسم، سکوی پرتابِ روح است.

کسی که هواپیما را اختراع کرد، گرسنه نبود. کسی که سمفونی نهم را نوشت، از کم‌خوابی مغزش در حال خاموشی نبود. «آدمی» به مغز است و مغز برای کار کردن، برای خلاقیت، برای مهربانی و برای «خودآگاهی» نیاز به انرژی دارد.

خوب خوردن و خوب خوابیدن، تن را شریف می‌کند. اینها «شغب و جهل» نیستند؛ اینها احترام به ابزاری است که قرار است ما را به مقصد برساند. آدمی که هشت ساعتِ مورد نیازش را نمی‌خوابد، تبدیل به نسخه‌ای خشمگین‌تر و کم‌طاقت‌تر از خودش می‌شود. او «کمتر آدم» است، چون بخش پردازشگر مرکزی‌اش (مغزش) به دلیل کمبود انرژی، در حالت اضطراری کار می‌کند.

شاید فاجعه‌ی سیستم آموزشی ما همین است. هیچ‌کس در هیچ مدرسه‌ای به ما یاد نداد که «خوب خوردن» و «درست خوابیدن» پایه‌ای‌ترین درس‌های اخلاق و خودشناسی هستند. ما فرمول‌های فیزیک را برای پرتاب موشک یاد گرفتیم، اما فرمول سوخت‌رسانی به مغز خودمان را برای یک «طیران» ساده‌ی روزانه بلد نیستیم.

شاید منظور سعدی از مذمت «خور و خواب» در آن دوران، افراطی بوده که مانع کار می‌شده؛ اما در دوران ما که کم‌خوابی و سوءتغذیه (فست‌فودها) تبدیل به یک فضیلتِ کاری شده است، «خور و خوابِ» باکیفیت، نه تنها فضیلت، که سنگ بنای اصلیِ «آدم شدن» است.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • پنجشنبه ۱۶ آبان ۰۴

غریبه های آشنا

موضوعی که این روزها مثل خوره به جان فکر خیلی‌ها افتاده، نه یک اتفاق سیاسی زودگذر، بلکه یک تغییر آرام و خزنده در بافت روابط اجتماعی ماست: آیا در حال تبدیل شدن به جامعه‌ای از "غریبه‌های آشنا" هستیم؟

بیایید روراست باشیم؛ وقتی هر روز صبح با ماشین‌حساب ذهنی‌مان بیدار می‌شویم و هزینه‌های سرسام‌آور زندگی را بالا و پایین می‌کنیم، چقدر از انرژی‌مان برای «دیگری» باقی می‌ماند؟

این یک واقعیت تلخ است که فشار اقتصادی دیگر فقط یک مشکل معیشتی نیست؛ به یک فیلتر اجتماعی تبدیل شده است. این فیلتر تعیین می‌کند که چقدر حوصله داریم، چقدر می‌توانیم همدل باشیم و اصلاً چقدر «دیگران» را در دایره توجه خود راه می‌دهیم.

گسست یا بقا؟

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۰۴

کینتسوگی !

به این فکر کرده‌ای که شاید زیباترین بخش‌های وجود ما، درست از همان جایی جوانه می‌زنند که روزی «شکسته‌»ایم؟

درست مثل «کینتسوگی» (Kintsugi)؛ هنر باستانی ژاپنی.

در این هنر، کوزه‌های شکسته را نه با پنهان کردن ترک‌ها، بلکه با پر کردن آن‌ها توسط «طلای مذاب» ترمیم می‌کنند. نتیجه، اثری است که به مراتب زیباتر و ارزشمندتر از کوزه‌ی سالم اولیه است. چرا؟ چون حالا داستانی برای گفتن دارد.

زندگی ما نیز همین‌گونه است.

ما انسان‌ها تمایل داریم از زخم‌ها و شکست‌هایمان فرار کنیم یا آن‌ها را پنهان سازیم. اما امید واقعی، آن چسب نامرئی نیست که شکستگی‌ها را پنهان کند؛ امید، آن «طلای مذابی» است که با پذیرش رنج، درزهای وجود ما را پر می‌کند و به ما اصالت می‌بخشد.

تاریکی‌ها، شکست‌ها و رنج‌ها، نه برای نابودی ما، بلکه برای این هستند که فضایی برای ورود «نور» باز کنند. همانطور که مولانا می‌گوید: "نور از جایی وارد می‌شود که زخمی هست."

پس...

به جای تمرکز بر «شکستن»، بر «طلایی» تمرکز کن که می‌تواند آن را پر کند.

شاید بزرگترین امید زندگی این باشد: ما برای نشکستن نیامده‌ایم؛ ما آمده‌ایم تا پس از شکستن، باشکوه‌تر از قبل بایستیم.

ذهنت را درگیر این سوال کن: کدام شکستگی در وجود تو، منتظر طلای مذابِ «پذیرش» و «امید» است تا تو را به اثری منحصربه‌فرد تبدیل کند؟

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • سه شنبه ۷ آبان ۰۴

مستاجر نامرئی

نبودنت؛

سنگین‌تر از تمامِ اسبابِ چوبی،

گسترده‌تر از قالیِ دستبافِ پذیرایی،

جایِ خالیِ تو

تمامِ حجمِ اتاق را پُر کرده است.

هر شب

در فنجانِ چایِ من حل می‌شود؛

بُخاری سرد

که طعمِ همه‌ی نوشیدنی‌ها را

به گَسیِ دلتنگی برمی‌گرداند.

یادِ تو

شبیهِ آن ذرّاتِ غباری‌ست

که در ستونِ مورّبِ نورِ آفتاب می‌رقصند؛

می‌بینمشان،

اما هرچقدر دست دراز می‌کنم

در مشتم

جز هوایی فشرده از حسرت

چیزی جمع نمی‌شود.

سکوتِ این خانه

دیگر آن وقفه‌ی آرامِ میانِ دو کلام نیست؛

سکوت

حالا خودِ موسیقی‌ست.

آوازی ممتد

که از حنجره‌ی ترک‌خورده‌ی دیوارها

پخش می‌شود.

من هر روز

برای این مستأجرِ نامرئی

که اجاره‌اش را

با سکه‌هایِ حافظه می‌پردازد،

میز می‌چینم.

و می‌ترسم

روزی آنقدر به این هم‌نشینیِ سنگین عادت کنم

که اگر ناگهان بازگردی،

دیگر جایی برایِ حضورِ واقعی ات

در این خانه باقی نمانده باشد.

«اوقات»

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۰۴

پاییز فصل افتادن نیست؛ فصل رها کردن است.

درخت، برگ‌هایش را با اندوه از دست نمی‌دهد؛ او حکمتِ سبک‌بالی و پذیرش را به نمایش می‌گذارد. در این عریان شدن، ضعفی نیست، بلکه شجاعتِ آشکار کردنِ اصالت خویش است. شاخه‌هایی که تمام بهار و تابستان زیرِ نقابِ سبز پنهان بودند، اکنون حقیقتِ استوار و بی‌پرده‌ی خود را به آسمان عرضه می‌کنند.

ما انسان‌ها نیز برگ‌هایی داریم؛ باورها، خاطرات و دلبستگی‌هایی که روزی به ما طراوت می‌بخشیدند، اما اکنون سنگینی می‌کنند. پاییز به ما می‌آموزد که رها کردن، پایان نیست، بلکه فرصتی است برای بازگشت به خویشتنِ حقیقی. این فصل، درسی در باب زیبایی‌شناسیِ فناست؛ دعوتی است به پذیرش این حقیقت که گاهی برای اوج گرفتن، ابتدا باید آموخت که چگونه به زیبایی فرو افتاد.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • دوشنبه ۲۲ مهر ۰۴

در کوچه های سکوت

نام تو را بر بخار شیشه‌ی کافه می‌نویسم

ساعت

عقربه‌ای سمی است

که آرام

خونِ صبر را در رگ‌هایم می‌خشکاند.

پشت این میز

دو فنجان قهوه‌ی سرد شده‌ایم؛

یکی من،

که از دهان افتاده‌ام،

دیگری تو،

که هرگز نیامدی.

نگرانی،

این کرمِ ابریشمِ پیر،

تمامِ پیله‌ی تنهایی‌ام را جویده است

و من مانده‌ام

عریان

در برابر هجومِ ثانیه‌ها.

صبر اما

نام دیگرِ فراموشی است،

و من

حافظه‌ی درختم

که هر پاییز

رفتنِ برگی را

تا بهارِ دیگر

به سوگ می‌نشیند.

گمشده‌ی من،

آیا هنوز کوچه‌ای به نام ما باقی مانده؟

یا در ازدحامِ این شهرِ بی‌خاطره

تنها منم

که ردِ پایت را

بر سنگفرش‌های خیسِ خیابان

می‌بویم و

به خانه نمی‌رسم؟

«اوقات»

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • شنبه ۱۳ مهر ۰۴

نسل من و تو (۲)

تفاوت‌های نسلی که در ایران بین دهه‌های مختلف مانند دهه شصت و نسل‌های جدیدتر مشاهده می‌شود، به هیچ وجه مختص ایران نیست و یک پدیده کاملاً جهانی است. در سراسر دنیا، نسل‌ها بر اساس تجربیات، ارزش‌ها، و شرایط اجتماعی، اقتصادی و فناوری دوران خود، ویژگی‌های متفاوتی پیدا می‌کنند.

چرا تفاوت نسلی به وجود می‌آید؟

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • جمعه ۱۲ مهر ۰۴

نسل من و تو

در آلبوم دل هر دهه شصتی، عکسی از یک ظهر تابستانی هست: با پاهای برهنه روی آسفالت داغ کوچه، در حالی که صدای گزارش فوتبال از رادیوی همسایه با صدای «بستنی کیم!» مرد دوره‌گرد در هم می‌آمیزد. دنیای آن‌ها دنیای لمس کردن بود. لمس جلد زرورقی دفتر مشق، لمس دکمه‌های سفت تلفن نارنجی خانه، و لمس اسکناس تانخورده‌ای که برای خرید یک «ویفر مینو» از بقالی سر کوچه، عیدی گرفته بودند.

  • .. ــاوقــ ـــاتـــ ..
  • چهارشنبه ۱۰ مهر ۰۴